رفقلغتنامه دهخدارفق . [ رَ ] (ع مص ) سود رسانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از منتهی الارب ). || استوار کردن کاری را. (ناظم الاطباء). || بستن بازوی ماده شتر را تا آهسته رود و مبادا بسوی خانه ٔ اصلی بگریزد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بازوی شتر ببستن چون ترسند ک
رفقلغتنامه دهخدارفق . [ رَ ف َ ] (ع ص ) ماء رفق ؛ آب سهل حصول و نزدیک . (ناظم الاطباء). آب سهل حصول . (آنندراج ). آب سهل حصول یا کوتاه رس . (منتهی الارب ). || مرتع رفق ؛ چراگاه زودحاصل . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از منتهی الارب ). || حاجة رفق ؛ مطلوب سهل و آسان . (ناظم الاطباء) (از آنندر
رفقلغتنامه دهخدارفق . [ رَ ف َ ] (ع مص ) برتافته آرنج گردیدن و به بیماری رفق مبتلا شدن . (از ناظم الاطباء). || (اِمص ) برتافتگی آرنج . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ).
رفقلغتنامه دهخدارفق . [ رِ ] (ع اِ) چیزی که بدان یاری خواهند. || نیکوکرداری و نیکویی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || انقیاد نفس مر اموری را که حادث شود از طریق تبرع . (از نفائس الفنون ). || سود و نفع. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (اِمص ) نرمی و ملاطفت و مهربانی
رفقلغتنامه دهخدارفق . [ رِ ] (ع مص ) نرمی نمودن با کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرفق . (منتهی الارب ). لطف . (تاج المصادر بیهقی ). نرمی کردن با کسی . مقابل عنف . مقابل درشتی . ارفاق . (یادداشت مؤلف ). || چربی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (یادداشت مؤلف ). چربدستی . (یادداشت مو
رفغلغتنامه دهخدارفغ. [ رَ ] (ع ص ، اِ) نکوهیده ترین وادی وبدترین آن از جهت خاک . || ناحیه . ج ، اَرفُغ. || مشک رقیق تنک پوست متوسطمیان جید وردی . || زمین بسیارخاک . || جای خشک بی گیاه . || فراخی عیش و ارزانی . || بن ران . || ریم ناخن یا ریم بنهای ران . || مردم ناکس و فرومایه . || هر فراهم آم
رفغلغتنامه دهخدارفغ. [ رُ ] (ع اِ) ریم ناخن یا ریم بنهای ران . || هر فراهم آمدنگاه ریم از بدن . ج ، اَرفاغ و رُفوغ . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گودی زیر بغل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب )(آنندراج ). || گرداگرد شرم زن و خود شرم .ج ، اَرفاغ . (ناظم
رفکلغتنامه دهخدارفک . [ رَ ف َ ] (اِ مصغر) رف . مخفف یا مصغر رف ، برآمدگی است از دیوار درون خانه ها و اطاقها بقدر چهار انگشت یا بیشتر که از برای زینت خانه ها چیزها را بر آن گذارند و به عربی نیز رف گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). رف کوچک . رف کوتاه . (یادداشت مؤلف ). رج
رفیغلغتنامه دهخدارفیغ. [ رَ ] (ع ص ) عیش فراخ و خوش . گویند: عیش رفیغ. (از ناظم الاطباء).عیش فراخ و خوش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رفیقلغتنامه دهخدارفیق . [ رَ ] (اِخ ) یا رفیق بک العظم .رفیق بن محمودبن خلیل العظم متولد بسال 1284 هَ . ق . و متوفی بسال 1343 هجری قمری از دانشمندان و رجال نهضت فکری سوریه است . وی در دمشق به دنیا آمد و در کودکی به مصر رفت و
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ ] (اِخ ) یا رُفقَة. بنت ماخوربن تارخ زوجه ٔ اسحاق (ع ) مادر عیص و یعقوب . (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 23).رجوع به رفقة و مجمل التواریخ و القصص ص 194 شود.
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ رَ ] (ع ص ) ماده شتر آرنج برتافته . || ماده شتری که سوراخ سر پستانش بندشده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوسفندی که سوراخ پستانش بسته باشد. (مهذب الاسماء).
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ رُ ف َ ] (ع اِ) یا رفقا. در تداول فارسی ، ج ِ رِفیق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (غیاث اللغات ). ج ِ رفیق ، به معنی همراه .(از آنندراج ). مأخوذ از عربی ، یاران و دوستان و همراهان و ر
رفقةلغتنامه دهخدارفقة. [ رَ ق َ ] (ع اِ) کاروان . (دهار). رجوع به رَفقَة یا رِفقَة یا رُفقَة شود. || کاروان . (دهار).
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ/ م َ ف ِ / م َ ف َ ] (ع مص ) نرمی نمودن با کسی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رفق . و رجوع به رفق شود.
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ ] (اِخ ) یا رُفقَة. بنت ماخوربن تارخ زوجه ٔ اسحاق (ع ) مادر عیص و یعقوب . (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 23).رجوع به رفقة و مجمل التواریخ و القصص ص 194 شود.
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ رَ ] (ع ص ) ماده شتر آرنج برتافته . || ماده شتری که سوراخ سر پستانش بندشده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوسفندی که سوراخ پستانش بسته باشد. (مهذب الاسماء).
رفقاءلغتنامه دهخدارفقاء. [ رُ ف َ ] (ع اِ) یا رفقا. در تداول فارسی ، ج ِ رِفیق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (غیاث اللغات ). ج ِ رفیق ، به معنی همراه .(از آنندراج ). مأخوذ از عربی ، یاران و دوستان و همراهان و ر
رفقةلغتنامه دهخدارفقة. [ رَ ق َ ] (ع اِ) کاروان . (دهار). رجوع به رَفقَة یا رِفقَة یا رُفقَة شود. || کاروان . (دهار).
خرفقلغتنامه دهخداخرفق . [ خ َ ف َ ] (ع اِ) خردل فارسی بلغة اهل شام و مصر و آن ب حشیشةالسلطان شهرت دارد و آن نوعی از سپندان است که برگش عریض است . (از منتهی الارب ). خرفوف . تخم ترتیزک . (یادداشت بخط مؤلف ). حشیشةالسلطان و آن نوعی از حرف السطوح می باشد. || تخم سداب بری . (ناظم الاطباء).
مترفقلغتنامه دهخدامترفق . [ م ُ ت َ رَف ْف ِ ] (ع ص ) نرمی کننده . (آنندراج ). خیرخواه و نیک اندیش و مهربان . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفق شود.
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) متکا و مخده . مرفقة. ج ، مَرافق . (از اقرب الموارد). بالش تکیه . (دهار). رجوع به مرفقة شود.
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) مطبخ . || جای آبریز. جای برف انداختن . (ناظم الاطباء). || مبال . متوضا. آبخانه . (مهذب الاسماء). خلاجای . || کنیف . مَرغَج (در تداول مردم قزوین ). جای بول کودک در گهواره . ج ، مَرافق . رجوع به مرافق شود.
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ / م َ ف ِ ] (ع اِ) آرنج . (منتهی الارب ) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث ). آرج . آرنگ . آرن . آرنج رونکک . (مهذب الاسماء). وارن . کونارنج . (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در