قلورواژهنامه آزادقُلُوْرَ:(gholouwra) در گویش گنابادی یعنی مچاله کردن ، جمع و جور کردن ، فشردن در آغوش
کلورلغتنامه دهخداکلور. [ ک ُ ] (اِخ ) مرکز دهستان شاهرود ازبخش شاهرود است که در شهرستان هروآباد واقع است و 3098 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلورلغتنامه دهخداکلور. [ ک ُ وِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهار فریضه است که در بخش مرکزی شهرستان بندرانزلی واقع است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کلورلغتنامه دهخداکلور. [ ک َ ] (اِ) آنچه از خوشه ٔ غله که پس از درو کردن و جمعکردن حاصل در کشت زار باقی ماند و خوشه چین آن را برچیند. (ناظم الاطباء). خوشه چینی غلات . (از اشتینگاس ).
کلورلغتنامه دهخداکلور. [ ک ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 459 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق ِل ْ ل َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قلوریة. (معجم البلدان ). رجوع به قلوریه شود.
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق َ ل َوْ وَ ری ی ] (اِخ ) عمربن ابراهیم بن قلورة بلدی خطیب .از راویان و از مردم بلد است . وی از اسماعیل بن محمدمزنی روایت کند و از او ابوالحسین بن محمدبن احمدبن جمیع غسانی روایت دارد. (از انساب سمعانی ) (لباب ).
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق َ ل َوْ وَ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قلورة. (از انساب سمعانی ). رجوع بدان کلمه شود.
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق ِ ل ْ ل َ ری ی ] (اِخ ) ابوالعباس . از راویان و منسوب است به قلوره . وی از ابواسحاق حضرمی و جز او روایت کند و ابوداود در سنن خود از او روایت دارد. (معجم البلدان ).
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق ِل ْ ل َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قلوریة. (معجم البلدان ). رجوع به قلوریه شود.
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق َ ل َوْ وَ ری ی ] (اِخ ) عمربن ابراهیم بن قلورة بلدی خطیب .از راویان و از مردم بلد است . وی از اسماعیل بن محمدمزنی روایت کند و از او ابوالحسین بن محمدبن احمدبن جمیع غسانی روایت دارد. (از انساب سمعانی ) (لباب ).
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق َ ل َوْ وَ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قلورة. (از انساب سمعانی ). رجوع بدان کلمه شود.
قلوریلغتنامه دهخداقلوری . [ ق ِ ل ْ ل َ ری ی ] (اِخ ) ابوالعباس . از راویان و منسوب است به قلوره . وی از ابواسحاق حضرمی و جز او روایت کند و ابوداود در سنن خود از او روایت دارد. (معجم البلدان ).