هستولغتنامه دهخداهستو. [ هََ ] (اِ) دانه و استخوان میوه ها را گویند، مانند دانه ٔ زردآلو و شفتالو و غیره . (برهان ). هسته . خستو. خسته . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || حق و درستی و حقایق اشیاء. (برهان ) (جهانگیری ). || (ص ) خستو. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). شخصی را نیز گویند که اقرار و اعتراف به چی
هستوفرهنگ فارسی عمیدشخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند؛ مُقِر؛ معترف.⟨ هستو شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] اقرار کردن؛ اعتراف کردن: ◻︎ به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی: مجمعالفرس: هستو).
پیاستولغتنامه دهخداپیاستو. (اِ) بیاستو. دهان دره . خمیازه : پیاستو نبود خلق را مگر بدهان ترا بکون بود ای کون بسان دروازه . معروفی .|| بوی دهان . (شعوری ج 1 ص 261). ن
اشتولغتنامه دهخدااشتو. [ اَ ] (اِ) انگِشت و زغال . (برهان ):اگر ز قلزم لطف تو قطره ای بچکددرون کوره ٔ دوزخ لهب شود اشتو. منصور شیرازی (از فرهنگ نظام ).|| جائی رانیز گویند که زغال در آن ریزند. (برهان ). انگشتدان .(جهانگیری ). نسخه ٔ خطی انگشتانه . (فرهنگ ن
هستودانلغتنامه دهخداهستودان . [ هََ ] (اِخ ) نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقه ٔ کرکری آذربایجان . (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به وهسودان شود.
هستورلغتنامه دهخداهستور. [ هََ س ْت ْ وَ ] (اِخ ) خداوند هستی . خداوند عالم جل شأنه . (ناظم الاطباء).
هستویهلغتنامه دهخداهستویه . [ هََ تو ی َ /ی ِ ] (اِ) در داخل شیره ٔ هسته ٔ یاخته های گیاهی و جانوری یک یا دو دانه ٔ گرد کوچک و کروی شکل به نام هستویه یا نوکلئول وجود دارد که برعکس دانه های کروماتین اسیدوفیل می باشد. (از گیاه شناسی تألیف ثابتی ص <span class="hl
موقنلغتنامه دهخداموقن . [ ق ِ ] (ع ص ) (از «ی ق ن ») یقین دارنده و پندارنده . (ناظم الاطباء).یقین کننده . (غیاث ) (آنندراج ). بی گمان . (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف ) (دهار). آوری . بی گمان در امری . باورکرده . گرویده . صاحب یقین . هستو. خستو : ناله ٔ گرگان خود را
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان .<
خلغتنامه دهخداخ . (حرف ) حرف نهم است ازالفبای فارسی و هفتم از الفبای عربی و بیست و چهارم از الفبای ابجد و نام آن خاء است و در حساب جُمَّل ششصد بود و در حساب ترتیبی فارسی نماینده ٔ عدد نه و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ هفت است . و آن از حروف روادف و از حروف خاکی است . (برهان قاطع در کلمه ٔ
مؤمنلغتنامه دهخدامؤمن . [ م ُءْ م ِ ](ع ص ) گرونده . (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده ٔ شریعت . (آنندراج ). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین . (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده . (م
هستودانلغتنامه دهخداهستودان . [ هََ ] (اِخ ) نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقه ٔ کرکری آذربایجان . (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به وهسودان شود.
هستورلغتنامه دهخداهستور. [ هََ س ْت ْ وَ ] (اِخ ) خداوند هستی . خداوند عالم جل شأنه . (ناظم الاطباء).
هستویهلغتنامه دهخداهستویه . [ هََ تو ی َ /ی ِ ] (اِ) در داخل شیره ٔ هسته ٔ یاخته های گیاهی و جانوری یک یا دو دانه ٔ گرد کوچک و کروی شکل به نام هستویه یا نوکلئول وجود دارد که برعکس دانه های کروماتین اسیدوفیل می باشد. (از گیاه شناسی تألیف ثابتی ص <span class="hl