هربلغتنامه دهخداهرب . [ هََ رَ ] (ع مص ) گریختن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغة زوزنی ). فرار. (اقرب الموارد) : هرکه با تو بجنگ گشت دچاربا ظفر نزد او یکی است هرب . فرخی .ز آن روز باز دیو بدیشان علم زده ست وز
هربلغتنامه دهخداهرب . [ هَُ ] (ع اِ) پیه تنک بالای شکنبه و روده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). چادر پیه . (یادداشت به خط مؤلف ). ثرب . رجوع به چادر پیه شود.
حربلغتنامه دهخداحرب . [ ح َ رِ ] (ع ص ) مردی حرب ؛ مردی بسیارجنگ . سخت خشمگین . شیری حرب ؛ شیری خشمناک . (منتهی الارب ). ج ، حَرْبی ̍.
هرباسبلغتنامه دهخداهرباسب . [ هََ ] (اِ) هر یک از سیارات را گویند که آن زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان ). رجوع به هرباسپ شود.
هرباسپلغتنامه دهخداهرباسپ . [ هََ] (اِ) ستاره ٔ سیار بود. (جهانگیری ). در برهان جمع آن هرپاسبان (بای فارسی بعد از راء) آمده است . رجوع به هرباسب و نیز رجوع به حاشیه ٔ برهان چ معین شود.
هربدانلغتنامه دهخداهربدان . [ ] (اِخ ) قریه ای است در سه فرسنگی میان جنوب و مغرب شهر داراب فارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هربنگلغتنامه دهخداهربنگ . [ هَُ ب َ ] (اِ) گیاهی است که در ایام بهار در میان زراعت گندم بهم میرسد و غوزه ای دارد مانند غوزه ٔ لاله و در درون آن چند دانه ٔ گندم نارسیده می باشد که خوردن آن مردم را بی شعور گرداندو اگر بیشتر خورند جنون و دیوانگی آورد. (برهان ).
هرباسبلغتنامه دهخداهرباسب . [ هََ ] (اِ) هر یک از سیارات را گویند که آن زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان ). رجوع به هرباسپ شود.
هرباسپلغتنامه دهخداهرباسپ . [ هََ] (اِ) ستاره ٔ سیار بود. (جهانگیری ). در برهان جمع آن هرپاسبان (بای فارسی بعد از راء) آمده است . رجوع به هرباسب و نیز رجوع به حاشیه ٔ برهان چ معین شود.
هربدانلغتنامه دهخداهربدان . [ ] (اِخ ) قریه ای است در سه فرسنگی میان جنوب و مغرب شهر داراب فارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هربنگلغتنامه دهخداهربنگ . [ هَُ ب َ ] (اِ) گیاهی است که در ایام بهار در میان زراعت گندم بهم میرسد و غوزه ای دارد مانند غوزه ٔ لاله و در درون آن چند دانه ٔ گندم نارسیده می باشد که خوردن آن مردم را بی شعور گرداندو اگر بیشتر خورند جنون و دیوانگی آورد. (برهان ).
شهربلغتنامه دهخداشهرب . [ ش َ رَ ] (اِخ ) نام یکی از ملوک آل نصر در حیره . (از مجمل التواریخ و القصص ص 153).
شهربلغتنامه دهخداشهرب . [ ش َ رَ ] (ع ص ) مرد کلانسال . (منتهی الارب ). مرد کلانسال و شیخ . || (اِ) حوضچه ٔ زیر خرمابن . (ناظم الاطباء). شهربة، یکی . رجوع به شهربة شود.
کهربلغتنامه دهخداکهرب . [ ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را صورتی از کهربا می داند. رجوع به دزی ج 2 ص 495 و کهربا شود.
مهربلغتنامه دهخدامهرب . [ م ِ رَ ] (ع اِ) چوبی است کشاورزان راکه بدان زمین را شیارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).