اقماعلغتنامه دهخدااقماع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ قَمع. (منتهی الارب ). و قِمع و قِمَع، بمعنی قیف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به قمع شود.
اقماعلغتنامه دهخدااقماع . [ اِ ] (ع مص ) خوار و شکسته کردن کسی را. (آنندراج ). خوار و حقیرگردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اذلال و قهر. (تاج المصادر). || آب در گلو فروشدن بی کشیدن و بی فروبردن آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کوهان کردن شتر بچه ودراز شدن کوهان آ
اقماعفرهنگ فارسی معین( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - خوار کردن ، حقیر گردانیدن . 2 - شکستن ، مغلوب کردن . 3 - راندن ، دفع کردن .
اقماحلغتنامه دهخدااقماح . [ اِ ] (ع مص ) دانه گرفتن خوشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سر برداشتن و چشم در پیش افکندن . (ترجمان القرآن ). سر برداشتن و چشم فروخوابانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سربرآوردن بسوی آسمان چنانکه چشمها بسوی زمین باشند. (غیاث اللغات ). || بزرگ منشی نمودن .
اقماعیلغتنامه دهخدااقماعی . [ اِ ] (ع اِ) نوعی از انگور سپید که در آخر زرد گردد و دانه ٔ آن گرد باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکماحلغتنامه دهخدااکماح . [ اِ ] (ع مص ) لگام کشیده داشتن ستور راتا سر راست دارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کشیدن لگام تا ستور سر راست دارد. (المصادر زوزنی ). || کشیدن لگام ستور تا بازایستد. || نزدیک شدن رز به برگ بیرون آوردن . || بزرگ منش گردانیدن . (منتهی ال
حکمویهلغتنامه دهخداحکمویه . [ ] (اِخ ) ابن عبدوس . ابن الندیم گوید: از مردم جبل است . و او راست :کتاب السواد فی الرسائل و کتاب الاَّداب . (الفهرست ).
اقماعیلغتنامه دهخدااقماعی . [ اِ ] (ع اِ) نوعی از انگور سپید که در آخر زرد گردد و دانه ٔ آن گرد باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قمعةلغتنامه دهخداقمعة. [ ق ُ ع َ ] (ع اِ) سربند انبان و جز آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گزیده ٔ مال یامخصوص است به شتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِمص ) برگزیدگی چیزی . (منتهی الارب ). و آن اسم است اقماع را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
اذلاللغتنامه دهخدااذلال . [ اِ ] (ع مص ) خوار پنداشتن کسی را. (منتهی الارب ). خوار شمردن . خوار گرفتن کسی را. || خوار داشتن . (منتهی الارب ). خوار کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ) (مؤید الفضلاء). تذلیل . ذلیل کردن . اقماع . (تاج المصادر بیهقی ):5 ابوعلی را
ذلیللغتنامه دهخداذلیل . [ ذَ ] (ع ص ) خوار. (دهار). مهین . زبون . حقیر.داخِر . مقابل عزیز، ارجمند، باارج . ج ، اَذِلَّة، ذِلال ، اَذِلاّء : بی دل شود عزیز، که گردد ذلیل و خوار. فرخی .آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی
قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق َ ] (ع مص ) به عمود زدن کسی را. || چیره شدن بر کسی و خوار و ذلیل گردانیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : امن راهها و قمع مفسدان ... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه ).هادی امت و مهدی زمان کز قلمش قمع دجال صفاهان به خراسان یابم . <p
نارمشکلغتنامه دهخدانارمشک . [ م ُ ] (اِمرکب ) نار هندی . و آن تخمی است سرخ رنگ و اندک سبزی در میان دارد و آن را به عربی رمان مصری خوانند و خاصیت آن نزدیک به سنبل است . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). گل درختی است موسوم به ناماشیر. (مفاتیح ). انار خرد شکافته چون گلی با رنگی میان سرخی و سپید
اقماعیلغتنامه دهخدااقماعی . [ اِ ] (ع اِ) نوعی از انگور سپید که در آخر زرد گردد و دانه ٔ آن گرد باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).