آماسیدنلغتنامه دهخداآماسیدن . [ دَ ] (مص ) تمیدن . آماهیدن . نفخ .انتفاخ . وَرَم . تورّم . تهبﱡج . حَدر. باد کردن . دروء. تَفرّق . وَرَم کردن . نفخ کردن . منتفخ شدن . متوَرم شدن : و امیةبن خلف آماسیده بود [ پس از مرگ ] دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (
برآماسیدنلغتنامه دهخدابرآماسیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) آماسیدن . تورم . (المصادر زوزنی ). انتفاخ . منتفخ گردیدن . احطوطاء. (یادداشت مؤلف ). ورم کردن . (تاج المصادر بیهقی ) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم . ابوشکور.