لامحالهلغتنامه دهخدالامحاله . [ م َ ل َ ] (ع ق مرکب ) به معنی نه تدبیر و چاره . ناچار. ناچاره . بناچار. لاجرم .ناگزیر. لابداً. لابُد. (مجدالدین ). هرآینه . باری . (در تداول عامه )
لامحاللغتنامه دهخدالامحال . [ م َ ] (از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر : تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری .رنج مبر تو که خود به خاک
سیاه کلامحلهلغتنامه دهخداسیاه کلامحله . [ ک َ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل . دارای 700 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔبابل و نهر میرر