لامحال
لغتنامه دهخدا
لامحال . [ م َ ] (از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله .
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال .
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله .
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال .