لامحاله
لغتنامه دهخدا
لامحاله . [ م َ ل َ ] (ع ق مرکب ) به معنی نه تدبیر و چاره . ناچار. ناچاره . بناچار. لاجرم .ناگزیر. لابداً. لابُد. (مجدالدین ). هرآینه . باری . (در تداول عامه ) اقلا. صاحب غیاث اللغات آرد: معنی این لفظ این است که نیست بازگردیدن و در اصل چنین است : «لامحالة من هذاالامر»؛ یعنی نیست بازگردیدن از این کار.پس خلاصه ٔ معنی لامحاله بالضرور است . (از ترجمه ٔ مشکوة شریف ). و کسانی که میم را مضموم خوانند و در آخر هاء را ضمیر دانند غلط [ رفته اند ] و در سراج و منتخب نوشته که محاله بفتح میم به معنی چاره و گزیر و لامحاله به معنی ناچار و ناگزیر بود. - انتهی :
تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بودلامحاله هر چه بود سرد.
گر بخرّم هیچکس را از گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم .
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جز این نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
و شراب صرف پیران را و خداوندان فالج ... را سودمند بود و لاغر و محرور را زیان دارد لامحاله . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه ).
تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بودلامحاله هر چه بود سرد.
گر بخرّم هیچکس را از گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم .
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جز این نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
و شراب صرف پیران را و خداوندان فالج ... را سودمند بود و لاغر و محرور را زیان دارد لامحاله . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه ).