هموار کردنلغتنامه دهخداهموار کردن . [ هََ م ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صاف کردن . تسطیح کردن . (یادداشت مؤلف ) : هموار کرد موی و بیفکند موی زردچون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد. ابوشکور.تربت وی را با زمین هموار کردند. (قصص الانبیاء).می کند ه
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
هموارفرهنگ فارسی عمید۱. صاف؛ مسطح.۲. [مجاز] موافق؛ مناسب.۳. [قدیمی] برابر؛ یکسان.⟨ هموار رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.⟨ هموار کردن: (مصدر متعدی)۱. مسطح کردن.۲. [قدیمی] تحمل کردن: ◻︎ این درد نه دردیست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغیست که هموار توان کرد (ص
هموارریختdiffeomorphismواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت هموار یکبهیک و پوشا بین دو خمینه که وارون آن نیز هموار باشد
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
هموارفرهنگ فارسی عمید۱. صاف؛ مسطح.۲. [مجاز] موافق؛ مناسب.۳. [قدیمی] برابر؛ یکسان.⟨ هموار رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.⟨ هموار کردن: (مصدر متعدی)۱. مسطح کردن.۲. [قدیمی] تحمل کردن: ◻︎ این درد نه دردیست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغیست که هموار توان کرد (ص
مارهموارلغتنامه دهخدامارهموار. [ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان حاجیلوست که در بخش کبودراهنگ شهرستان همدان واقع است و 336 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ناهموارلغتنامه دهخداناهموار. [ هََ م ْ ] (ص مرکب ) غیرمسطح . درشت . دارای پستی و بلندی . (ناظم الاطباء). پر نشیب و فراز. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ناصاف . خشن . زمخت . قلمبه . ناخار. درشتناک . حزن : نشیب هاش چو چنگال های شیر درازفرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار. <
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
ناهموارفرهنگ فارسی عمید۱. زبر و زمخت؛ درشت.۲. ناصاف؛ پرنشیبوفراز.۳. بینظموترتیب.۴. [قدیمی] گمراه و خودسر: ◻︎ زنان باردار ای مرد هشیار / اگر وقت ولادت مار زایند ـ از آن بهتر به نزدیک خردمند / که فرزندان ناهموار زایند (سعدی: ۱۵۸).
هموارفرهنگ فارسی عمید۱. صاف؛ مسطح.۲. [مجاز] موافق؛ مناسب.۳. [قدیمی] برابر؛ یکسان.⟨ هموار رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.⟨ هموار کردن: (مصدر متعدی)۱. مسطح کردن.۲. [قدیمی] تحمل کردن: ◻︎ این درد نه دردیست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغیست که هموار توان کرد (ص