مهانتلغتنامه دهخدامهانت . [ م َ ن َ ] (ع اِمص ) مهانة. خواری و دونی و ذلت و فرومایگی . (ناظم الاطباء). رسوایی و خواری و سبک داشت . هوان . (منتهی الارب ).- مهانت نفس ؛ پستی آن . (یادداشت مؤلف ).|| ضعف . سستی . (یادداشت مؤلف ).
معاندلغتنامه دهخدامعاند. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) ستیهنده . (دهار).عنادکننده و دشمن . (غیاث ) (آنندراج ). خودسر و سرکش و گردنکش و متمرد و نافرمان و دشمن و ژکاره . (ناظم الاطباء). معارض به خلاف نه به وفاق . ستیزه کننده . آن که عناد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برانداختن
حقیر شدنلغتنامه دهخداحقیرشدن . [ ح َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کوچک و خرد و محقر گردیدن . مهانت . خوار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
خواریفرهنگ مترادف و متضادپستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان ≠ عز
ذلتلغتنامه دهخداذلت . [ ذِل ْ ل َ ] (ع مص ) ذُل ّ. ذُلالَة. مذلت . ذَلالَت . خوار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). موهون گردیدن . خواری . (نطنزی ). هوان . حقارت . مهانت . زبونی . مقابل ، عزّت . ارج ، ارجمندی : تعزّ من تشاء و تذل ّ من تشاء. (قرآن 26/2).
تغاییرلغتنامه دهخداتغاییر. [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تغییر : هر کس که بر تصاریف ایام و تغاییر ازمان صبرکند بسی گردنکشان را اسیر مقود مذلت و مهانت بیند وبسیار اسیران را در کنف امن و راحت یابد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 430). رجوع به تغی