لغتنامه دهخدا
منحسم . [ م ُ ح َ س ِ ] (ع ص ) بریده گردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بریده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) : بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوین