شاهرویلغتنامه دهخداشاهروی . (ص مرکب ) شاه سیما. شاه شکل . شبیه به شاه . زیباروی . که رویی چون شاه دارد. شکوهمند : بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی . فردوسی .چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهرو
شاعریلغتنامه دهخداشاعری . [ ع ِ ] (حامص ) صفت شاعر. صنعت شعر گفتن . (ناظم الاطباء). کار و عمل شاعر. سخن سرایی از چکامه گویی و غزلسرایی و قصیده گویی و مثنوی سازی و گفتن دیگر انواع شعر : چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود. عنصری .بدین فصاح
شاهرگلغتنامه دهخداشاهرگ . [ رَ ] (اِ مرکب ) رگ جان که بتازی حبل الورید گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ). دو رگ درشت گردن . شهرگ . (یادداشت مؤلف ) : مریض عشق چون نبضی که بندد تسمه فصادش کمر بندد بخون خویشتن تا شاهرگ دارد. تأثیر (از بهار عجم )
شاهرگلغتنامه دهخداشاهرگ . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان . دارای 920 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شهرویلغتنامه دهخداشهروی . [ ش َ ] (اِ مرکب ) مخفف شاهروی . روی شاه . رویی چون شاه . چهره ای چون چهره ٔ شاه .
شاه خویلغتنامه دهخداشاه خوی . (ص مرکب ) دارای خوی و خصلت شاهان . صاحب اخلاق شاهانه : چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخویی و هم شاهروی .فردوسی .