زرخرلغتنامه دهخدازرخر. [ زَ خ َ ] (ن مف مرکب ) بزرخریده . زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بنام شمسی باقی کنم مقالت خودچنانکه عقل پسندد بنظم و حکمت و پندکدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بودغلام زرخر او شمس آسمان بلند. سوزنی (یادداشت
زارخورلغتنامه دهخدازارخور. [ خُوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). رجوع به زاخوست ، زاخوستی و زاخوست شدن شود.
زرخریدلغتنامه دهخدازرخرید. [ زَ خ َ ] (ن مف مرکب ) غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج ). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده . (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده . مملوک . عبد. بنده . غلام زرخرید. بنده ٔزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زرخریدفرهنگ فارسی عمید۱. خریدهشده به زر؛ آنچه با پول خریده شده.۲. (اسم، صفت مفعولی) غلام یا کنیز خریدهشده.
زرخریدلغتنامه دهخدازرخرید. [ زَ خ َ ] (ن مف مرکب ) غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج ). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده . (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده . مملوک . عبد. بنده . غلام زرخرید. بنده ٔزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زرخریدفرهنگ فارسی عمید۱. خریدهشده به زر؛ آنچه با پول خریده شده.۲. (اسم، صفت مفعولی) غلام یا کنیز خریدهشده.