مفاخرهلغتنامه دهخدامفاخره . [ م ُ خ َ / خ ِ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) نازش . مفاخرت . مفاخرة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدش به شمس باختری بر فسوس کردقدش به سرو غاتفری بر مفاخره
مفاخرةلغتنامه دهخدامفاخرة. [ م ُ خ َ رَ ] (ع مص ) به فخر نورد کردن . (المصادر زوزنی ). با کسی در فخر نبرد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فِخار. (منت
مفأرةلغتنامه دهخدامفأرة. [ م َ ءَرَ ] (ع ص ) ارض مفأرة؛ زمین بسیار موش . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مؤاخرةلغتنامه دهخدامؤاخرة. [ م ُآ خ َ رَ ] (ع مص ) تأخیر کردن و درنگی نمودن و دیری کردن . در آخر نهادن و سپس گذاشتن . (ناظم الاطباء).
مفاخرةلغتنامه دهخدامفاخرة. [ م ُ خ َ رَ ] (ع مص ) به فخر نورد کردن . (المصادر زوزنی ). با کسی در فخر نبرد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فِخار. (منت
مفاخراتلغتنامه دهخدامفاخرات . [ م ُ خ َ ] (ع اِ) ج ِ مفاخرة. اشعار و قصایدی که شاعر در آن مآثر و مناقب خود و اجداد و قوم و قبیله ٔ خویش را برشمارد و بدانها فخر و مباهات کند : و هر
زخارلغتنامه دهخدازخار. [ زِ ] (ع مص ) مزاخرة. مفاخره . رجوع به مزاخره و زخر شود. || (ص )ذخیره کننده . (دهار). رجوع به دزی ج 1 ص 580 شود.
مکاساةلغتنامه دهخدامکاساة. [ م ُ] (ع مص ) با هم بزرگ منشی نمودن و با هم مفاخره کردن . (منتهی الارب ). با هم بزرگ منشی و فخر نمودن . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مفاخرة. (از اقرب