خرقه پوشلغتنامه دهخداخرقه پوش . [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (نف مرکب ) درویش . صوفی . آنکه خرقه پوشد : خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. (گلستان ).ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ ؟ سعدی (طیبات ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِمص ) گولی و نادانی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن .(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) نام اسب اسودبن قرده و اسب معتب غنویست . (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- <s
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) ابن شعاب . نام شاعری است که شعاب مادر وی و پدرش نُباته بوده است . (از منتهی الارب ).
خرقه پوشانلغتنامه دهخداخرقه پوشان . [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) درویشان . صوفیان . (از ناظم الاطباء) : گفت این طایفه ٔ خرقه پوشان امثال حیوانند. (گلستان ).خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شدچون من اندرکوی وحدت لاف یکتایی زدم . <p
خرقه پوشیلغتنامه دهخداخرقه پوشی . [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) عمل خرقه پوش . کنایه از صوفیگری : خرقه پوشی ّ من از غایت دینداری نیست پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم .حافظ.
شیخ خرقانواژهنامه آزادخَرقانی عارفی بزرگ که در دهستان قلعه نو خرقان در 30 کیلومتری شهرستان شاهرود آرمیده است. ولی خود خرقان به معنی خرقه پوش است
خرقه دارلغتنامه دهخداخرقه دار. [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (نف مرکب ) خرقه پوش : خرقه داران تو مقبول چو لابدسگالان تو مخذول چو لات .خاقانی .
صاحب دلقلغتنامه دهخداصاحب دلق . [ ح ِ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خرقه پوش . صوفی . آنکه دارای دلق است . رجوع به دلق شود.- میرِ صاحب دلق ؛ عمربن خطاب : به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .<p class="a
خرقهفرهنگ فارسی عمید۱. (تصوف) جبهای که از دست پیر میپوشیدهاند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد.۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.۳. [قدیمی] تکهای از پارچه یا لباس.⟨ خرقه از کسی داشتن: (تصوف) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: ◻︎ هرجا که سیهگلیم و شوریدهسری است / شاگرد من است و خرقه از
خرقهفرهنگ فارسی معین(خِ قِ) [ ع . خرقة ] (اِ.) 1 - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - (کن .) جسد، تن . 4 - خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .
متخرقهلغتنامه دهخدامتخرقه . [ م ُ ت َ خ َرْ رِ ق َ ] (ع ص ) زهدان نازاینده به سبب دریدن بچه . (منتهی الارب ). زهدان که به واسطه ٔ دریدن بچه نازاینده باشد. (ناظم الاطباء).
مخرقهلغتنامه دهخدامخرقه . [ م َ رَ ق َ] (ع اِ) دروغ : و پرده از روی کار و مخرقه ٔ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 64).ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقه ٔ رایگان بیطمع و مخرقه . منوچهری .<
مخرقهلغتنامه دهخدامخرقه . [ م ُ خ َرْ رَ ق َ ] (ع ص ) دریده .پاره شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ورنه برو به کون زن خویش پای سای ای حر مادرت به سر خر مخرقه . سوزنی (یادداشت ایضاً).و رجوع به تخریق شود.
فیروزه خرقهلغتنامه دهخدافیروزه خرقه . [ زَ / زِ خ ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) پیروزه خرقه .(فرهنگ فارسی معین ). دارای جامه ٔ کبود : الا ای صوفی فیروزه خرقه به گردش خوش همی گردی به حلقه .<p class="auth
خرقهفرهنگ فارسی عمید۱. (تصوف) جبهای که از دست پیر میپوشیدهاند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد.۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.۳. [قدیمی] تکهای از پارچه یا لباس.⟨ خرقه از کسی داشتن: (تصوف) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: ◻︎ هرجا که سیهگلیم و شوریدهسری است / شاگرد من است و خرقه از