کلید دگرسازalt key, altواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که معمولاً با یک یا دو کلید دیگر بهطور همزمان فشار داده میشود تا کارکردی غیر از کارکرد اصلی هریک از کلیدهای ترکیبشونده ایجاد کند متـ . دگرساز
تگرگکاهیhail suppression, hail preventionواژههای مصوب فرهنگستاناز بین بردن دانههای بزرگ و زیانبار تگرگ که معمولاً با آمایش اَبر صورت میگیرد
تایر چهارفصلall-season tyre/ all season tyerواژههای مصوب فرهنگستانتایری با رویۀ بادوام و قدرت کشانش مناسب در جادههای خیس و خشک که حرکتی نرم و بیصدا دارد
گردشگری بینقارهایlong-haul tourism, long-haul travelواژههای مصوب فرهنگستانسفر طولانی غالباً بینقارهای که با هواپیما معمولاً بیش از پنج ساعت طول میکشد
رومی زنلغتنامه دهخدارومی زن . [ زَ ] (اِ مرکب ) زنی که از اهل روم باشد. (فرهنگ فارسی معین ).- رومی زن رعنا ؛ کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ).
کندرلغتنامه دهخداکندر. [ ک َ دَ] (ع اِ) نوعی از حساب نجوم است مر اهل روم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نوعی از حساب نجوم مر یونانیان را. (ناظم الاطباء). نوعی از حساب نجوم رومی ، و یونانی این کلمه کنترون است . (از اقرب الموارد). || (ص ) خر بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گورخر درشت . (ن
اهللغتنامه دهخدااهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات . (منتهی الارب ). لایق . مستحق . صالح . ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته :</s
اهللغتنامه دهخدااهل . [ اَ هََ ] (ع مص ) انس گرفتن به کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
اهللغتنامه دهخدااهل . [ اَ هَِ ] (ع اِ) اهلی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || منزل اهل ؛ جای باش کسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
اهللغتنامه دهخدااهل . [ اُ ] (اِ) در جنوب ایران سرو ناز را نامند. زُربین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهللغتنامه دهخدااهل . [اَ ] (ع مص ) کتخدا شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زن خواستن و با اهل شدن . (منتهی الارب ). تزویج کردن . زن گرفتن . (از اقرب الموارد). || بزوجیت و زنی دادن زن را. (از اقرب الموارد). || سزاواری . || انس گرفتن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). انس گرفتن
دام و داهللغتنامه دهخدادام و داهل .[ م ُ هَُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دام و داهول . رجوع به داهل و داهول و داحول و نیز رجوع به دام شود.
داهللغتنامه دهخداداهل . [ هَُ / هَِ ] (اِ) داهول . داحوال . داخول . علامتی باشد که در زراعت و فالیز و امثال آن نصب کنند بجهت رفع جانوران زیانکار تا ازآن برمند و داخل زراعت نشوند. (برهان ) . مترس . مترسک . چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان برپا کنند. علامتی
خواهللغتنامه دهخداخواهل . [ خوا / خا / خ ُ هَِ ] (ص ) کج و ناراست و منحنی . خم . || (اِ) تسمه ای که استاد کفش دوز کفش را با آن بزانوی خود می بندد. || آن قطعه چوبی که این تسمه را بروی آن می بندد. (ناظم الاطباء).
جوان و جاهللغتنامه دهخداجوان و جاهل . [ ج َ ن ُ هَِ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از جوان تمام عیار.