نیزلغتنامه دهخدانیز. (ق ) هم . (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرادف «هم » است . (از رشیدی ). ایضاً. (انجمن آرا) (برهان قاطع). افاده ٔ معنی اشتراک ماسبق کند به کلمه ٔ دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است . (آنندراج ) : نه آن زن بیازرد روزی بنیزنه این
نَشْ یا نِشْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی نِمیْ ، نداشتن ، برای منفی کردن برخی افعال در گویش گنابادی به کار میرود.
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ) حربه ٔ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قناة. (منتهی الارب ) (دستورالاخوان ). طراد. مخرص .خرص . لیطة. (از منتهی الارب ).
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. در 60هزارگزی شمال شرقی مشهد و جنوب جاده ٔ مشهد به تبادکان ، در جلگه ٔ معتدل هوایی واقع است و 401 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصول
نیزارلغتنامه دهخدانیزار. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. در 60هزارگزی شمال شرقی شادگان و 2هزارگزی شرق راه جاده ٔ شادگان به بندر معشور، در دشت گرمسیری واقع است و 120<
نیزارلغتنامه دهخدانیزار. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. در 15هزارگزی جنوب فریمان و در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوایی واقع و 124 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات ، بنشن و شغل اهالی زراعت ،
نیزارلغتنامه دهخدانیزار. [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نیستان . آنجا که نی بسیار روید : جای انگشت شهادت ز شهیدان نگاه دشت نیزار شد از بس که خدنگی برخاست .واضح (از آنندراج ).
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ) حربه ٔ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قناة. (منتهی الارب ) (دستورالاخوان ). طراد. مخرص .خرص . لیطة. (از منتهی الارب ).
نیزه چهلغتنامه دهخدانیزه چه . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) رمیح . (یادداشت مؤلف ). نیزه ٔ کوچک : عنزه ؛ نوعی نیزه چه است میان نیزه و عصا. (از منتهی الارب ).
نیزه بندکنلغتنامه دهخدانیزه بندکن . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ب َ ک ُ ] (نف مرکب ) کسی که با پرروئی از مردم چیز ستاند. تیغزن . (فرهنگ فارسی معین ).
نیزه بردارلغتنامه دهخدانیزه بردار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که نیزه برمی دارد و دارای نیزه است . (ناظم الاطباء). حامل نیزه . که نیزه ٔ پهلوان را در جنگ حمل کند و هنگام ضرورت به دست او دهد. اسلحه دار. نیزه کش <span c
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. در 60هزارگزی شمال شرقی مشهد و جنوب جاده ٔ مشهد به تبادکان ، در جلگه ٔ معتدل هوایی واقع است و 401 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصول
خانیزلغتنامه دهخداخانیز. (اِخ ) نام موضع بسیار کوچکی است در بازارک پنجشیر مغرب دریای کلان پنجشیر به افغانستان ، این نقطه بر سر راه اتومبیل رو قرار دارد و جمعیت آن تخمیناً پنجاه خانوار تاجیک است که بزبان فارسی تکلم میکنند. محصول آنجا از سردرختی : توت و انگور و از غلات و حبوبات : گندم و جو و باق
چنیزلغتنامه دهخداچنیز. [ چ ِ ] (اِخ ) نام قریه ای است در دو فرسنگی میانه جنوب و مشرق بشکان از ناحیه بلوک دشتی . (فارسنامه ٔ ناصری ص 213).
خنیزلغتنامه دهخداخنیز. [ خ َ ] (ع اِ) تریدی که از نان فطیر ساخته میشود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خشب الشونیزلغتنامه دهخداخشب الشونیز. [ خ َ ش َ بُش ْ شو ] (ع اِ مرکب ) چوب سیاه دانه . سیساریون . (یادداشت مؤلف ).
ریونیزلغتنامه دهخداریونیز. [ وْ ] (اِخ ) ریو. نام پسر کیکاوس و داماد طوس . (از آنندراج ) (از برهان ). پسر کیکاوس و داماد طوس (داستان ). توضیح : بعضی اصل کلمه را «ریو» دانند و «نیز» را قید گرفته اند و استناد بدین شعر شاهنامه گرفته اند:«نگهبان ایشان همی بود ریوکه بودی دلیر و هشیوار و نیو»