حدبلغتنامه دهخداحدب . [ ح َ دَ ] (ع ص ، اِ) گوزی پشت . (منتهی الارب ). گوژی . کوزی . فرورفتن سینه با برآمدن پشت . برآمدن پشت با فرورفتن سینه و شکم . کوژی . برآمدن پشت و فروشدن سینه . گوژپشت گردیدن . کوزپشتی . مقابل قعس . || گیاه بهمی که ریخته متراکم گردد. || سختی سرما. || حدب الامور؛ کارهای
حدبلغتنامه دهخداحدب . [ ح َ دَ ] (ع مص ) گوزپشت گردیدن . (از منتهی الارب ). || حدب بر؛ مهربان گردیدن بر. (از منتهی الارب ). مهربانی . مهربانی کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || مهربان شدن . (غیاث اللغات ). || حدب مراءة؛ شوی نکردن زن و مهربان گردیدن بر بچه های خود. (از منتهی الارب ). ||
حضبلغتنامه دهخداحضب . [ ح َ ] (ع مص ) آتش افروختن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). افروختن آتش . (منتهی الارب ). بلند کردن آتش و انداختن هیزم بر آن . || هیمه افکندن در آتش تا زبانه زند. || حضب بکرة؛ افتادن رسن از چرخ بر چوبی که محور بر آن باشد. || واژون شدن رسن تا بیفتد در چاه . (منتهی الارب )
حضبلغتنامه دهخداحضب . [ ح َ / ح ِ ] (ع اِ) ماریست . یا مار نر سطبر یا مار سپید یا مار باریک . (از منتهی الارب ). مار نر. (مهذب الاسماء). ج ، احضاب .
حضبلغتنامه دهخداحضب . [ ح َ ض َ / ح َ ] (ع اِ) حضب هیزم . (مهذب الاسماء). هیمه . چوب . || فروزینه ٔ آتش از هر چه باشد.وقود. هرچه در آتش اندازند تا افروخته شود. ضرام .
حدبیهلغتنامه دهخداحدبیه . [ ح َ دَ بی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای از معتزله است ، چنانکه تهانوی گوید: وآن تصحیف حدثیة است . رجوع به حدیثیة و حدثیه شود.
حدباءلغتنامه دهخداحدباء. [ ح َ ] (اِخ ) نام شهر موصل . از آن جهت که مجرای دجله در آنجا کوژ و کژ میباشد. (معجم البلدان ) (قاموس الاعلام ترکی ). نام قلعه ای بموصل است . (ابن بطوطه ).
حدباءلغتنامه دهخداحدباء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث احدب . (معجم البلدان ). مقابل قعساء. شجرة حدباء؛ درخت خمیده . || کار دشوار. (منتهی الارب ). سختی . ج ، حدب . || ناقة حدباء، شتر ماده که استخوان سرین اوپیدا آمده باشد از بس لاغری . (منتهی الارب ). آن ناقه که سرین وی پدید آمده بود از لاغری . (مه
حدبارلغتنامه دهخداحدبار. [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) ناقه ٔ لاغر که استخوان پشت و سرینش نمایان باشد. || ناقه ای که کوهانش رفته باشد. || سال قحط. || پشته یا زمین بلند. ج ، حدابیر. (منتهی الارب ).
قاعسلغتنامه دهخداقاعس . [ ع ِ ] (ع ص ) نقیض حدب است . گود و فرورفته . ابن اعرابی گوید: اقعس کسی است که پشتش فرورفته و گردنش برگشته است . (معجم البلدان ).
کوژپشت شدنلغتنامه دهخداکوژپشت شدن . [ پ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حَدَب . احدیداب . تحادب . احدباب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خمیده پشت شدن . و رجوع به کوژپشت و کوژ گشتن شود.
حدبة الکبدلغتنامه دهخداحدبة الکبد. [ ح َ دَ ب َ تُل ْ ک َ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) بلندی میان جگر. (مهذب الاسماء). برآمدگی جگر.
حدبة المقدملغتنامه دهخداحدبة المقدم . [ ح َ دَ ب َتُل ْ م ُ ق َدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به حدبة شود.
حدبیهلغتنامه دهخداحدبیه . [ ح َ دَ بی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای از معتزله است ، چنانکه تهانوی گوید: وآن تصحیف حدثیة است . رجوع به حدیثیة و حدثیه شود.
حدباءلغتنامه دهخداحدباء. [ ح َ ] (اِخ ) نام شهر موصل . از آن جهت که مجرای دجله در آنجا کوژ و کژ میباشد. (معجم البلدان ) (قاموس الاعلام ترکی ). نام قلعه ای بموصل است . (ابن بطوطه ).
حدباءلغتنامه دهخداحدباء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث احدب . (معجم البلدان ). مقابل قعساء. شجرة حدباء؛ درخت خمیده . || کار دشوار. (منتهی الارب ). سختی . ج ، حدب . || ناقة حدباء، شتر ماده که استخوان سرین اوپیدا آمده باشد از بس لاغری . (منتهی الارب ). آن ناقه که سرین وی پدید آمده بود از لاغری . (مه
متحدبلغتنامه دهخدامتحدب . [ م ُ ت َ ح َدْ دِ ] (ع ص ) مهربانی کننده بر کسی . (آنندراج ). نیک خواه و مهربان . (ناظم الاطباء). و رجوع به تحدب و ماده ٔ بعد شود.
محدبلغتنامه دهخدامحدب . [ م ُ ح َدْ دَ ] (ع ص ) احدب . خلاف مقعر. (ازاقرب الموارد). مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته . کنج . کوژ. دوتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و منه محدب الکبد و مقعرها. (اقرب الموارد). حدبه دار و کوژپشت و برآمده . (ناظم الاطباء) : پس بدان رگ بزرگ که از
محدبلغتنامه دهخدامحدب . [ م ُ ح َدْ دِ ] (ع ص ) آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. (ناظم الاطباء).
محدبلغتنامه دهخدامحدب . [ م ُ دِ ] (ع ص ) گوژپشت گرداننده . (آنندراج ). || که شایق و راغب کند. (ناظم الاطباء). || مهربان کننده کسی را. (آنندراج ).