بترفرهنگ فارسی عمید۱. از بیخ برکندن؛ بریدن.۲. (ادبی) در عروض، اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنانکه عو باقی بماند و نقل به فع شود، و آن را ابتر میگویند.
بترلغتنامه دهخدابتر. [ ب َ ت َ ] (ع مص ) بریدن دم . (از دزی ج 1 ص 50). بریده دم شدن . (از آنندراج ). دم بریده کردن . و رجوع به بتر شود.
بیطرلغتنامه دهخدابیطر. [ ب َ طَ ] (ع اِ) بیطار. پچشک ستور. (از منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). رجوع به بیطار شود. || درزی . (منتهی الارب ). خیاط و درزی . (از ناظم الاطباء).
بطرفرهنگ فارسی عمید۱. در شادی و تنعم مغرور شدن و از حد درگذشتن؛ ناسپاسی کردن.۲. شادی مفرط.۳. دهشت و حیرت هنگام هجوم نعمت.
بتراءلغتنامه دهخدابتراء. [ ب َ ] (اِخ ) جائی است که در غزوه ٔ حضرت رسول به بنی لحیان نسبت شده است . (از معجم البلدان ). || ابن اسحاق در مسجد حضرت رسول هنگام عزیمت به تبوک از آن نام میبرد. (از معجم البلدان ). موضعی است در راه تبوک و در نزدیکی آن مسجد نبی است . (از منتهی الارب ).
بتراءلغتنامه دهخدابتراء. [ ب َ ] (ع ص ) رسا. کامل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تأنیث ابتر است . || خطبه ای که در آن ذکر خدا و نعت رسول وی نباشد. (منتهی الارب ). || دم بریده . (از آنندراج ). || بی خیر. (آنندراج ). || (اِخ ) نام درع رسول اﷲ. (منتهی الارب ). و بمناسبت کوتاهی بدین صفت موصوف شده ا
بتراگملغتنامه دهخدابتراگم . [ ب ُ گ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت در 2 هزارگزی خاور مسکون . سکنه ٔ آن 60 تن ، آب از چشمه . محصول آن غلات ، حبوب و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
بترانلغتنامه دهخدابتران . [ ب ُ ] (اِخ ) موضعی است بنی عامر را. (منتهی الارب ). نام جایی به سرزمین بنی عامر. ابوزیاد گوید:و اشرفت من بتران انظر هل اری خیالاً للیلی رایة و ترانیا.(از معجم البلدان ).
بترجالغتنامه دهخدابترجا. [ ب َ ت َ / ب َت ْ ت َ ] (اِ مرکب ) مخفف بدترجا، جای بدتر. آنجا که بد است . || کنایه از قبل و دبر که بتازی عورتین گویند. (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرای ناصری ). کنایه از عورتین است که مقعد مردان و فرج زنان باشد. (برهان قاطع). هرچه نه
لنبلغتنامه دهخدالنب . [لُمْب ْ ] (ص ) بزرگ و سنگین . (آنندراج ) : بتر از بتر چیست بدمست ِ لُنب کنارت پرافعی است بر خود مجنب .نزاری قهستانی .
بتراءلغتنامه دهخدابتراء. [ ب َ ] (اِخ ) جائی است که در غزوه ٔ حضرت رسول به بنی لحیان نسبت شده است . (از معجم البلدان ). || ابن اسحاق در مسجد حضرت رسول هنگام عزیمت به تبوک از آن نام میبرد. (از معجم البلدان ). موضعی است در راه تبوک و در نزدیکی آن مسجد نبی است . (از منتهی الارب ).
بتراءلغتنامه دهخدابتراء. [ ب َ ] (ع ص ) رسا. کامل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تأنیث ابتر است . || خطبه ای که در آن ذکر خدا و نعت رسول وی نباشد. (منتهی الارب ). || دم بریده . (از آنندراج ). || بی خیر. (آنندراج ). || (اِخ ) نام درع رسول اﷲ. (منتهی الارب ). و بمناسبت کوتاهی بدین صفت موصوف شده ا
بتراگملغتنامه دهخدابتراگم . [ ب ُ گ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت در 2 هزارگزی خاور مسکون . سکنه ٔ آن 60 تن ، آب از چشمه . محصول آن غلات ، حبوب و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
بترانلغتنامه دهخدابتران . [ ب ُ ] (اِخ ) موضعی است بنی عامر را. (منتهی الارب ). نام جایی به سرزمین بنی عامر. ابوزیاد گوید:و اشرفت من بتران انظر هل اری خیالاً للیلی رایة و ترانیا.(از معجم البلدان ).
بترجالغتنامه دهخدابترجا. [ ب َ ت َ / ب َت ْ ت َ ] (اِ مرکب ) مخفف بدترجا، جای بدتر. آنجا که بد است . || کنایه از قبل و دبر که بتازی عورتین گویند. (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرای ناصری ). کنایه از عورتین است که مقعد مردان و فرج زنان باشد. (برهان قاطع). هرچه نه
حبترلغتنامه دهخداحبتر. [ ح َ ت َ ] (اِخ ) ابن ضباب بن خشرم طهوی . مردی از بنوطهیة است . مذاکرات او با ذوالرمة شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هَ . ق . ص 180 و 181 یاد شده است . و شاید هم او
حبترلغتنامه دهخداحبتر. [ ح َ ت َ ] (ع اِ) روباه . || (ص ) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب ). کوتاه محکم خلق . (مهذب الاسماء). کوتاه فربی . ج ، حباتر.
خوبترلغتنامه دهخداخوبتر. [ ت َ ] (ص تفصیلی ) بهتر. نیکوتر. اطیب . الطف : بهزار دل زمانه ببقا حریف بادت که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نباید.خاقانی .
حنبترلغتنامه دهخداحنبتر. [ حِم ْ ب َ ] (ع اِ) شدت و سختی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
چربترلغتنامه دهخداچربتر. [ چ َ ت َ ](ص تفضیلی ) روغندارتر. پرروغن تر. || زیادتر. (ناظم الاطباء). بیشتر. افزون تر : گرم وخشک و گرمیش چربتر از خشکی . (التفهیم ، در صفت آفتاب ). خشکیش چربتر از سردی . (التفهیم ، در صفت عطارد). || وزین تر. (ناظم الاطباء). سنگین وزنتر. سنگین