بسغدنلغتنامه دهخدابسغدن .[ ب ِ س ُ / س َ دَ ] (مص ) آسغدن . ساختن . بسیجیدن . ساختن سازگاری را. تهیه و رجوع به آسغدن و بسغده شود.
چبسیدنلغتنامه دهخداچبسیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) مقلوب چسبیدن ، و آنرا چفسیدن نیز گفته اند، چه «با» و «فا» بیکدیگر بدل شوند. (انجمن آرا). رجوع به چسبیدن شود.
بستدنلغتنامه دهخدابستدن . [ ب ِ ت َ دَ ] (مص ) ستدن . گرفتن : بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان . فردوسی .ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی . فردوس
بسدنگارلغتنامه دهخدابسدنگار. [ ب ُ/ ب ِ س ْ س َ ن ِ ] (ن مف مرکب )به بسد تزیین شده . به بسد نگار یافته : چراغ فروزنده گردش هزاربه الت همه سیم و بسدنگار.اسدی (گرشاسب نامه ص 301).
بسغدهلغتنامه دهخدابسغده . [ ب َ س َ / س ُ دَ/ دِ ] (ن مف ) پسغده . آسغده . آماده و ساخته و مهیا. (برهان ). آماده و مهیا. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ساخته
بسغدیدنلغتنامه دهخدابسغدیدن . [ ب َ / ب ِ س َ / س ُ دی دَ ] (مص مرکب ) ساخته شدن و مهیا گشتن و آماده گردیدن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (سروری ). ساخته شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). ساخت