کشان رفتنلغتنامه دهخداکشان رفتن . [ ک َ / ک ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اِستِفتار. (یادداشت مؤلف ). خود را بسختی کشانیدن . با سختی خود رابه سویی کشیدن چنانکه مجروحی بر زمین خزیده رفتن .
ریشال کازئینcasein micelleواژههای مصوب فرهنگستانانبوهۀ ناشی از بههمچسبیدگی بخشهای منفرد کازئین در هنگام تشکیل دَلَمۀ کازئین
کشان کشانلغتنامه دهخداکشان کشان .[ ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ ] (ق مرکب ) کشان برکشان . (ناظم الاطباء). در حال کشیدن . (یادداشت مؤلف ) : کشان کشان همی آورد هرکسی سوی اومبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
تلحیفلغتنامه دهخداتلحیف . [ ت َ ] (ع مص ) دامن کشان رفتن به ناز (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رفوللغتنامه دهخدارفول . [ رُ ] (ع مص ) خرامیدن . (المصادر زوزنی ). با تبختر و دامن کشان رفتن . (از اقرب الموارد). رجوع به رفل شود.
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک َ ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طل
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش جالق شهرستان سراوان . واقع در یک هزارگزی جنوب جالق کنار راه فرعی سراوان به جالق با 100تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است . ساکنان از طایفه ٔ بزرگ زاده
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک َ / ک ُ ] (اِخ ) نام ولایتی است به ماوراءالنهر واز آنجاست کاموس کشانی و اشکبوس که به حمایت افراسیاب آمده در دست رستم کشته شدند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نام ولایتی که کاموس کشانی منسوب به آن ولایت است . (برهان )
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (از: ک ، مخفف که + شان ، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف ) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم ).بچه گونه گون خلق چندین هزارکشان پروراند همی در کنار. اسدی .</
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک ُ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از کشتن . قتل کنان . ذبح کنان و این صفت که دلالت بر کثرت می کند همیشه مرکب با موصوف استعمال میشود چون آدم کشان . (از ناظم الاطباء). || درحال کشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : ز کیخسرو ایدر نیابم نشان چه دارم ه
دامنکشانلغتنامه دهخدادامنکشان . [ م َ ک َ ] (اِ مرکب ) ج ِ دامنکش . || خرامندگان بناز : یکنفس ای خواجه ٔدامنکشان آستنی بر همه عالم فشان . نظامی .دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری . سع
دامنکشانلغتنامه دهخدادامنکشان . [ م َ ک َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دامن . || متواضع فروتن . خاضع : ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد. خاقانی . || کنایه از رفتار بناز و خرام . (لغت محلی شوشتر). خرام
دم کشانلغتنامه دهخدادم کشان . [ دُ ک َ / ک ِ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دم . که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن ؛ چون کبوتری گشتی در رفتن . (یادداشت مؤلف ). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی ؛ دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده . (منتهی الارب ).
پوش کشانلغتنامه دهخداپوش کشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال باختری دورود و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ دورود به بروجرد. جلگه ، معتدل . دارای 243 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول
خاکشانلغتنامه دهخداخاکشان . (اِخ ) دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین . واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی . ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سک