پیلگوشکلغتنامه دهخداپیلگوشک . [ ش َ ] (اِمصغر مرکب ) مصغر پیلگوش . || گل ریواس . نورالریباس . گل ریواج . (برهان ). غدر. (مهذب الاسماء).
پیل گوشفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (زیستشناسی) گل زنبق؛ سوسن: ◻︎ بر پیلگوش قطرۀ باران نگاه کن / چون اشک چشم عاشق گریان همیشده (کسائی: ۳۳).۲. (صفت) آنکه گوشهای پهن مانند گوش فیل دارد: ◻︎ ا
گوش پیللغتنامه دهخداگوش پیل . [ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گوش فیل . اذن فیل . || نامی های دوچشمه را (درالفبا) : و ها از بسیار گونه کنند، های دوچشمه که دو صفر متصاعد بر سر هم ب
فیللغتنامه دهخدافیل . (معرب ، اِ) پیل . پستانداری است عظیم الجثه که راسته ٔ خاصی بنام راسته ٔ فیلان را به وجود می آورد. در راسته ٔ فیلان امروز فقط دو گونه موجود است ، یکی فیل آ
آذان الفیللغتنامه دهخداآذان الفیل .[ نُل ْ ] (ع اِ مرکب ) پیل گوش . فیل گوش . پیلغوش . فیلجوش . خبزالقرود. رجل العجل . آرن . (تحفه ). || آرن بزرگ . لوف الکبیر. شجرةالتّنین . دراقینون
کلان گوشلغتنامه دهخداکلان گوش . [ ک َ ] (ص مرکب ) بزرگ گوش . (منتهی الارب ) (از اشتینگاس ). آنکه گوش بزرگ دارد. ارفش . آذن . پیل گوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلان و
صارةلغتنامه دهخداصارة. [ رَ ] (ع اِ) لوف الصغیر است به زبان اندلس که به پارسی آن رافیل گوش (پیل گوش ) خوانند. (برهان قاطع) (مفردات ابن بیطار) (اختیارات بدیعی ). و رجوع به صاروان
لوفلغتنامه دهخدالوف . (ع اِ) پیلگوش . گیاهی است و در مصر بسیار روید. چون لوف را با شراب آشامند محرک باه بود و اگر بیخ وی در بدن مالند افعی نگزد و از خوردن لوف خلط غلیظ زاید. آذ