چوارلغتنامه دهخداچوار. [ چ َ ] (اِخ ) یکی از بخش های ده گانه شهرستان ایلام حدود آن بشرح زیر است : از طرف شمال به ارتفاعات کوه شرازول و بخش ایوان از طرف خاور به ارتفاعات کوه بانگول و دهستان خزل بخش شیروان چرادول از جنوب به بخش صالح آباد و سیاه کوه از باختر به مرز عراق . منطقه ای است کوهستانی .
چوارلغتنامه دهخداچوار. [ چ ُ ] (اِخ ) مرکز بخش چوار شهرستان ایلام است که در 18 هزارگزی شمال باختر ایلام کنار راه شوسه ٔ ایلام به شاه آباد واقع شده . کوهستانی و سردسیر است . 400 تن سکنه دارد. از چشمه و رودخانه ٔ مورت آبیاری می
وارلغتنامه دهخداوار. (پسوند) مانند. شبه . نظیر. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). واره . (جهانگیری ) (آنندراج ). وش . (یادداشت مؤلف ). وار به این معنی گاهی به صفت ملحق میشود و اغلب قید میسازد چون متنکروار و عاجزوار و گاهی به اسم عام می پیوندد وصفت یا قید می سازد چون فرزندوار،
وارلغتنامه دهخداوار. (اِ) رسم و عادت . (برهان ) (جهانگیری ) : فرخ آنکس که وار خود بشناخت کار خود را به وار خود پرداخت .جامی (از جهانگیری ). || طرز و روش . (غیاث ). || نوبت . (جهانگیری ) (آنندراج ). زمان . دور. واره <span class="hl
وارلغتنامه دهخداوار. (اِخ ) نهری است سیلابی در فرانسه که از نواحی آلپ ماریتیم سرچشمه میگیرد و پوزه تنیه را آبیاری میکند و به مدیترانه میریزد و 135 هزار گز طول دارد.
وارلغتنامه دهخداوار. (اِخ ) دهکده ای است از دهستان خرورق واقع در بخش حومه ٔ شهرستان خوی و در 14 هزارگزی خوی و 7 هزارگزی جاده شوسه ٔ خوی به سیه چشمه . در دامنه ٔ کوه واقع و منطقه ای معتدل است و 955<
وارلغتنامه دهخداوار. (اِخ ) ناحیه ای است در جنوب فرانسه و از پروانس استان جنوبی فرانسه و چند ولایت و شهرستان تولون مرکب است و 413000 تن سکنه دارد.
دامن سوارلغتنامه دهخدادامن سوار. [ م َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بر دامن . کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پای خود برآورد و خود را سوار پندارد و بازی کند. (از آنندراج ). کودکی که گوشه های دامن یا قسمتهای آونگان جامه ٔ خود از میان دو پای برآرد اسب وار و خویشتن سوار اسب پندارد <span class
دانه خوارلغتنامه دهخدادانه خوار. [ ن َ / ن ِ خوا /خا ] (نف مرکب ) که دانه خورد. که غذا از دانه کند. || چینه خوار.
دایره وارلغتنامه دهخدادایره وار. [ ی ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مانند دایره . چون دایره . دائره وار. گردهمچون دایره . دایره کردار. برسان دایره : بگرد نقطه ٔعالم سپهر دایره وارندیده شبه تو چندانکه میکند دوران .سعدی .
دبیروارلغتنامه دهخدادبیروار. [ دَ ] (ق مرکب ) همانند دبیران . بسان منشیان . به هیئت کاتبان گاه تحریر : ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند. (نوروزنامه ).
دجلةالعوارلغتنامه دهخدادجلةالعوار. [ دِ ل َ تُل ْ ع َ ] (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ و القصص و حمزه در سنی ملوک الارض و الانبیاء ضبط کلمه را چنین آورده اند. در معجم البلدان و مآخذ دیگر دجلة العوراء است و آن در ارض میسان بوده و بهمن اردشیر بر ساحل آن قرار داشته است : وهن اردشیر