لغتنامه دهخدا
ناگزران . [ گ ُ زِ ] (نف مرکب ) ناگزر. ناچار. لاعلاج . (از برهان قاطع). ناگزیر. (صحاح الفرس ). ضروری . ناگزیر. (غیاث اللغات ). ناچار.لابدی . (فرهنگ رشیدی ) : که امروز سوری ناگزران این دولت است به سیاست و تأدیب با وی خطایی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی ).<br