فضولگولغتنامه دهخدافضولگو. [ ف ُ ] (نف مرکب ) بیهوده گو. فضول . فضول آقا. فضول باشی . رجوع به مدخل ها در ردیف خود شود.
فضولیلغتنامه دهخدافضولی . [ ف ُ ] (اِخ ) ملا محمدبن سلیمان بغدادی . از اکابر شعرای قرن دهم هجری است که اشعار مؤثر و سوزناک به زبان ترکی و گاه به عربی و فارسی دارد. وی از وابستگان دربار سلطان سلیمان خان قانونی دهمین سلطان عثمانی بوده . او راست : 1- انیس القلب
فضولیلغتنامه دهخدافضولی . [ ف ُ ] (حامص ) مداخله ٔ بی جهت در کار دیگران . (فرهنگ فارسی معین ) : ره راست جویی فضولی مجوی گرت آرزو صحبت اولیاست . ناصرخسرو.رئیس متین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی . ا
قمامةدیکشنری عربی به فارسیزباله , اشغال , سرباز زدن , رد کردن , نپذيرفتن , قبول نکردن , مضايقه تفاله کردن , فضولا ت , ادم بيکاره , بي ارزش , چيز پست و بي ارزش