غاصفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که لقمه در گلویش گیر کند و نتواند نفس بکشد.۲. پر؛ انبوه.۳. مکانِ پر از مردم.۴. مرد مفلس.
غاصلغتنامه دهخداغاص . [ غاص ص ] (ع ص ) صفت مشبهه از غص . ممتلی . پر. انباشته . آکنده . مجلس غاص باهله ، مجلسی پر مردمان . منزل غاص بالقوم ؛ جای پر از قوم . (منتهی الارب ). || آنکه به گلویش چیز درماند. (آنندراج ).
غاصفرهنگ فارسی معین(صّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - انباشته ، پُر. 2 - گروه بسیاری از مردم که یک جا گِرد هم آیند.
چغازلغتنامه دهخداچغاز. [ چ َ ] (ص ) زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. (برهان ). زن بدزبان و سلیطه . (انجمن آرا) (آنندراج ). زن دشنام ده بی حیای سلیطه را گویند. (جهانگیری ). زن فحاش و دشنام ده و سلیطه و بی حیا. (ناظم الاطباء). زن بی حیای دشنام ده و سلیطه . (فرهنگ نظام ). در تداول
غیاظلغتنامه دهخداغیاظ. (ع اِ) بمعنی غَناظ (غِناظ) است . غم و محنت و رنج . (از اقرب الموارد). یقال : فعل ذلک غیاظک و غیاضَیک کغناضیک ؛ یعنی آن کار را کرد تا ترا در رنج و مشقت اندازد.(از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
غیاظلغتنامه دهخداغیاظ. [ غ َی ْ یا ] (اِخ ) ابن مصعب . از بنی صبةبن أدد. رؤبه و به روایتی عجاج گوید : و سیف غیاظ لهم غناظانعلو به ذا العضل الجواظا.(از منتهی الارب ) (تاج العروس ).
غاصبلغتنامه دهخداغاصب . [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غصب . بستم ستاننده . به ستم گیرنده . غصب کننده . گیرنده ٔ ملک دیگری به زور : اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سوی ... عیال و مال خود از غاصبان دور گردانیدن . (تاریخ بیهقی ).پس خضر کشتی برای آن شکست تا که آن
غاصبانهلغتنامه دهخداغاصبانه . [ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون غاصب . مانند غاصبان . از روی ِ غصب .
غصانلغتنامه دهخداغصان .[ غ َص ْ صا ] (ع ص ) آنکه در گلوی وی چیزی درماند. (منتهی الارب ). کسی که در گلوی او چیزی از طعام بماند واو را از تنفس بازدارد. غاص ّ. (از اقرب الموارد).
غیصلغتنامه دهخداغیص . [ غ َ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب (ج 2 ص 231) گوید: در آفریقا به گِل ، غیس گویند و من گمان میکنم املاء صحیح آن غیص به صاد باشد از فعل غاص یغیص بمعنی فرورفتن ، و معنای حقیقی آن : گلی است که در آن فروم
غوصلغتنامه دهخداغوص . [ غ َ ] (ع مص ) به آب فروشدن . (تاج المصادر بیهقی ). غوطه خوردن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). به دریا فروشدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ). در آب فروشدن . (منتهی الارب ). در آب غوطه زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رفتن در زیر آب . غطس . (از اقرب الموارد). غوته خوردن
مملولغتنامه دهخدامملو. [ م َ ل ُوو ] (از ع ، ص ) پر کرده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پر و پر کرده شده . ممتلی . لبالب . (از ناظم الاطباء). مشحون .انباشته . مُؤَمَّت . آکنده . ممتلی . غاص : جان و دل اعدات چو دو کفه ٔ میزان مملو شده از سنگ غم و بار تلوم .<b
انباشتهلغتنامه دهخداانباشته . [ اَم ْ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پرکرده و ممتلی . (ناظم الاطباء).مملو. (شعوری ج 1 ورق 123 الف ). آکنده . انبارده . ممتلی . مشحون . مآن . غاص . (یادداشت مؤلف ) <span cla
غاصبلغتنامه دهخداغاصب . [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غصب . بستم ستاننده . به ستم گیرنده . غصب کننده . گیرنده ٔ ملک دیگری به زور : اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سوی ... عیال و مال خود از غاصبان دور گردانیدن . (تاریخ بیهقی ).پس خضر کشتی برای آن شکست تا که آن
غاصبانهلغتنامه دهخداغاصبانه . [ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون غاصب . مانند غاصبان . از روی ِ غصب .
مغاصلغتنامه دهخدامغاص . [ م َ ] (ع اِ) مغیص . قولنج . درد شکم . و رجوع به مغیص و مغص و دزی ج 2 ص 604 شود.
مغاصلغتنامه دهخدامغاص . [ م َ ] (ع مص ) فروگردیدن در آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
مغاصلغتنامه دهخدامغاص . [ م َ ](ع اِ) جای فروشدن در آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).- مغاص اللؤلؤ ؛ آنجای از دریا که برای صید مروارید فروشوند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).|| بالای ساق . (منتهی
ادغاصلغتنامه دهخداادغاص . [ اِ ] (ع مص ) پر کردن بخشم کسی را. (منتهی الارب ): ادغصه ؛ ملأه غیظاً. (تاج العروس ). || کشش نمودن . (منتهی الارب ). مناجزة. (تاج العروس ).
امغاصلغتنامه دهخداامغاص . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ مَغَص ، مَغص . (ناظم الاطباء). ج ِ مَغَص . شتران برگزیده . (از ذیل اقرب الموارد). شتران سپید گرامی نژاد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).