حوثلغتنامه دهخداحوث . [ ح َ ] (ع اِ) رگ جگر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ترکهم حوث بوث و حوثاً بوثاً؛ متفرق و پراکنده و پریشان کرد ایشان را. (منتهی الارب ).
حوثلغتنامه دهخداحوث . [ ح َ ث ُ ] (ع اِ) به معنی حیث باشد. لغت طائی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حیث شود.
حوتلغتنامه دهخداحوت . (ع اِ) ماهی . (منتهی الارب ). سمک . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ماهی بزرگ . ج ، احوات ، حَوَتَه ، حیتان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ بکوه تیزتر ز آب بشیب اندر و ز آتش بفراز. <p clas
حوتلغتنامه دهخداحوت . [ ح َ ] (ع مص ) حَوَتان . گرد چیزی برگشتن مرغ و وحشی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
عوددیکشنری عربی به فارسیگل () گل يا سيمان مخصوص درزگيري وبتونه , حلقه لا ستيکي مخصوص دهانه بطري , مهروموم کردن , درزگيري کردن , عود زدن , عود
عودفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) بروز دوبارۀ علائم بیماری، بازگشتن علائم بیماری.۲. [قدیمی] بازگشتن؛ بازگردیدن؛ برگشتن.
عودفرهنگ فارسی عمید۱. چوبی خوشبو و قهوهایرنگ که هنگام سوختن بوی خوش میپراکند.۲. (زیستشناسی) =⟨ عود هندی۳. (موسیقی) = بربط⟨ عود هندی: (زیستشناسی) درختی با چوب قهوهایرنگ که هنگام سوختن بوی خوش میپراکند و معمولاً در هند و هندوچین میروید؛ سندهان؛ انجوج.⟨ عود قماری: نوعی عود
عودلغتنامه دهخداعود. [ ع َ ] (ع اِمص ) بازگشتن . (غیاث اللغات ). مراجعت . برگشت . (ناظم الاطباء). بازگشت : ناصرالدین پیش از عود رسول به سرای خلد تحویل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 216). به وقت عود سلطان حال او اعلام دادند. (ترجمه ٔ تار
حمیدالدین مسعودلغتنامه دهخداحمیدالدین مسعود. [ ح َ دُدْ دی ن ِ م َ ] (اِخ ) ابن سعد شالی کوب . از احرار خطه ٔ لوهور بود و در طبع زکی ، و شعروی قرین عنصری و رودکی . و در لوهوراز بزرگی شنیدم که این قطعه در صفت قلم گفته است :حبذا ملک همایون تو کآب چشمش بی گمان دارد خاصیت آب حیوان هست اسرار نهان
رعودلغتنامه دهخدارعود. [ رُ ] (ع اِ) ج ِ رعد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (دهار). رجوع به رعد شود.
رعودلغتنامه دهخدارعود. [ رُ ] (ع مص ) رَعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعد در معنی مصدری شود.