شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.
شکرگولغتنامه دهخداشکرگو. [ ش ُ] (نف مرکب ) شکرگوی . شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف ) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس . مولوی .و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود.
شقراءلغتنامه دهخداشقراء. [ ش َ ] (اِخ ) نام مادیانی که خودش و صاحبش هر دو کشته شدند.- امثال : اشأم من الشقراء . (ناظم الاطباء). اسب شیطان بن لاطم که خود و صاحبش کشته شدند، گویند: اشأم من الشقراء. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).||
شقراءلغتنامه دهخداشقراء. [ ش َ ] (ع ص ) مؤنث اشقر. زن سرخ و سپید. ج ، شُقْر، شُقْران . (ناظم الاطباء).
شکرگولغتنامه دهخداشکرگو. [ ش ُ] (نف مرکب ) شکرگوی . شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف ) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس . مولوی .و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود.
شکرکنندهلغتنامه دهخداشکرکننده . [ ش ُ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) شکرگزار. سپاسگزار. شکرگوی . که سپاس و ثنا بجای آرد. (از یادداشت مؤلف ): شکرکننده را نعمت دهید ونعمت دهنده را شکر گویید. (از امثال و حکم دهخدا).
شکرلهجهلغتنامه دهخداشکرلهجه . [ ش َ ک َ ل َ ج َ / ج ِ ] (ص مرکب ) آنکه آهنگ گفتارش مطبوع است . شیرین سخن . خوش زبان . (فرهنگ فارسی معین ) : گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کآن شکرلهجه ٔ خوشخوان خوش الحان می رفت . <p class="a
شرفوانلغتنامه دهخداشرفوان . [ ش َ رَف ْ ] (ص مرکب ) آنکه شرف دارد. آنچه شرف دارد. آنجا که شرف دارد. در ابیات زیر خاقانی کنایه از شهر شروان است : گر شرفوان بمثل شروان نیست خیروان است شرفوان چه کنم . خاقانی .گشته شروان شیروان لابل شرفو
مدح گویلغتنامه دهخدامدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو : سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجاز. فرخی .شاعر که مدح گوی چنین مهتری بودبر طبع چیره باشد و بر شعر کامکا