دژلهلغتنامه دهخدادژله . [ دِ ل َ ] (اِخ ) دجله ، که نام رودی است .(از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به دجله شود.
دگلهلغتنامه دهخدادگله . [ دَ ل َ / ل ِ ] (اِ) قبای سپاهیان . (غیاث ). || دجله . قواره . ثوب . به اندازه ٔ یک جامه : یک دگله قلمکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در لهجه ٔ اصفهان به معنی قلمکار است . (فرهنگ لغات عامیانه ). و رجوع به قلمکار شود. || ببر. (یادداشت م
دلحلغتنامه دهخدادلح . [ دُل ْ ل َ ] (ع اِ) ج ِ دالح . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). دوالح . رجوع به دالح شود.
بستوهفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهتنگآمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، ۲. دلتنگ، مغموم، ملول
بیچارهفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینوا، تهیدست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ≠ بینیاز، دارا ۲. درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار ۳. بدبخت، بیسامان، فلکزده، نامراد ≠ خوشبخت
مذلةلغتنامه دهخدامذلة. [ م َ ذَل ْ ل َ ] (ع مص ) خوار شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). خوار گردیدن . (منتهی الارب ). ذل . ذلالة. ذلة. وتد. (متن اللغة). رجوع به مذلت شود.- عیرالمذلة ؛ میخ . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموار
شاذلهلغتنامه دهخداشاذله . [ ذَ ل َ ] (اِخ ) شادله .دیهی است به مغرب . (منتهی الارب ). به نوشته ٔ شعرانی دیهی از افریقیه . (ریحانة الادب ). از محال تونس . (شدالازار چ قزوینی ، حاشیه ٔ ص 474). رجوع به شادله شود.
مبتذلهلغتنامه دهخدامبتذله . [م ُ ت َ ذَ ل َ ] (ع ص ) تأنیث مبتذل : تشبیهات مبتذله .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتذل شود.