دلیر گردیدنلغتنامه دهخدادلیرگردیدن . [ دِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) دلاور شدن .دلیر گشتن . شجاع شدن : صرامة؛ دلیر و چالاک گردیدن . (از منتهی الارب ). || جسور شدن . بی باک شدن . اجتراء. تجرؤ. جراءة. (از منتهی الارب ) : و دیگر که بدخواه گردد دلیرچو بیند که کام تو آید بزیر
دلگرلغتنامه دهخدادلگر. [ دِ گ َ ] (اِ) بُکران طعام باشد و آن طعامی است که بر ته دیگ چسبیده است و بزور کفگیر جدا کنند. (برهان ) (آنندراج ). قدری از طعام که در ته دیگ مانده باشد.(لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رجوع به دلگیر شود.
دلگرلغتنامه دهخدادلگر. [ دُ گ َ ] (اِ مرکب ) دولگر. سازنده ٔ دول . سازنده ٔ دُل : که در شهر عاصی شد آهنگری بزد درزمان گردن دلگری .شمسی (یوسف و زلیخا).
دلگیرلغتنامه دهخدادلگیر. [ دِ ] (اِ) به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ میرزاابراهیم ). ته دیگ . رجوع به دلگر شود.
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان ، بخش کلاردشت ، شهرستان نوشهر، با 850 تن سکنه . واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ چالوس به
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات
تخنذذلغتنامه دهخداتخنذذ. [ ت َ خ َ ذُ ] (ع مص )خلیع و دلیر گردیدن . (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). بی باکی کننده ٔ دلیر گردیدن . (شرح قاموس ).
اجتراءلغتنامه دهخدااجتراء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دلیر شدن . (تاج المصادر) (زوزنی ). دلیر گردیدن بر کسی . دلیری .
تخنذبلغتنامه دهخداتخنذب . [ ت َ خ َ ذُ ] (ع مص ) خلیع و دلیر گردیدن . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
قعلغتنامه دهخداقع. [ ق َع ع ] (ع مص ) دلیر گردیدن در سخن . گستاخانه با کسی سخن گفتن . (اقرب الموارد).
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان ، بخش کلاردشت ، شهرستان نوشهر، با 850 تن سکنه . واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ چالوس به
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات
دلیردیکشنری فارسی به انگلیسیbold, brave, courageous, daring, fearless, gamy, greathearted, hardy, lionhearted, manful, masculine, nervy, plucky, Spartan, stalwart, stout, valiant, valorous, warrior
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان ، بخش کلاردشت ، شهرستان نوشهر، با 850 تن سکنه . واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ چالوس به
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات
نادلیرلغتنامه دهخدانادلیر. [ دِ ] (ص مرکب ) جبان . ترسو. مقابل دلیر. رجوع به دلیر شود : دلاور شد آن مردم نادلیرگوزن اندرآمد به بالین شیر. فردوسی .ولیکن به شمشیر یازم به شیربدان تا نخواند کسم نادلیر. فردوسی .