دلیر کردنلغتنامه دهخدادلیر کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دل دادن . شجاع و دلاور کردن . بی باک کردن . تجرئه . تشجیع. (المصادر زوزنی ). تطویع. (از منتهی الارب ). تنجید. (تاج المصادر
دایر کردنلغتنامه دهخدادایر کردن . [ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردان ساختن . براه انداختن . بگردش داشتن . بقرار سابق باز بردن . || آباد کردن . معمور کردن . آبادان کردن . || رواج دادن و
دلاور کردنلغتنامه دهخدادلاور کردن . [ دِ وَ ک َ دَ ](مص مرکب ) دلیر کردن . شجاع گردانیدن . قویدل ساختن : از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و
دلیر گردانیدنلغتنامه دهخدادلیر گردانیدن . [ دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) دل دادن . دلاور کردن . شجاع کردن . دلیر کردن . || جسور کردن . گستاخ گردانیدن . تجرئه . (از منتهی الارب ) : رشتین ، اسکن
شیرک کردنلغتنامه دهخداشیرک کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرک ساختن . دل دادن و دلیر کردن و مستولی ساختن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). ایساد. تجری دادن .
هنری کردنلغتنامه دهخداهنری کردن . [ هَُ ن َ ک َ دَ ](مص مرکب ) هنرمند ساختن . باهنر کردن . || شجاعت در کسی به وجود آوردن . دلیر کردن : بر سر من تاج دین نهاده شوددین هنری کرد و بردبار