دغلغتنامه دهخدادغ . [ دَ ] (ص ) مخفف داغ . (برهان ). رجوع به داغ شود. || زمین بی علف ، یعنی زمین که هرگز گیاه در آن نرسته باشد. (برهان ). زمین بی علف . (آنندراج ). در گناباد خراسان ، صحرای بی آب و علف را گویند. || سر بی موی که از کچلی همچو کون طاس بود. (برهان ). سر بی موی طاس . (آنندراج ).
دق دقلغتنامه دهخدادق دق . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) صدای کوفتن در. دق الباب کردن . کوفتن چیزی بر چیز دیگر، مانند چکش بر چوب یا حلبی و کوفتن پتک بر آهن و نظایر آن (فرهنگ لغات عامیانه ).
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (اِصوت ) حکایت حالت انقباض و انبساط بدن از سرما. لرزیدن بدن بشدت و سختی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).- دک دک (دیک دیک ) لرزیدن ؛ سخت بلرزه درآمدن بدن از سرما یا از ترس . و رجوع به دک شود.
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (ع اِ صوت ) اسم صوتی است که بدان خروس را زجر کنند. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
دیک دیکلغتنامه دهخدادیک دیک . (اِ صوت ) کلمه ای است که در خواندن مرغان خانگی استعمال کنند. (ناظم الاطباء). || حکایت صوت به هم خوردن دندانها یا تصور بهم خوردن استخوانهای بدن از سرما.
دغراءلغتنامه دهخدادغراء. [ دَ ] (ع مص ) روارو درآمدن در حرب جای .(منتهی الارب ). دَغر. دغری ̍. و رجوع به دغری ̍ شود.
دغارةلغتنامه دهخدادغارة. [ دَ رَ ] (ع اِمص ) ربوده گرفتن چیزی را و ربودگی . (ناظم الاطباء). در دیگر مآخذی که در دسترس بود دیده نشد.
دغمظةلغتنامه دهخدادغمظة. [ دَ م َ ظَ ] (ع مص ) داخل کردن تمام نره را در شرم زن ، و یا آن دعمظة با عین مهمله است . (از منتهی الارب ).
دغمورلغتنامه دهخدادغمور. [ دُ ] (ع ص ) بدخو و بدصفت : رجل دغمور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دقلغتنامه دهخدادق . [ دَ ] (ص ) سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.- دق و لق ؛ از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی . (برهان ) (از غیاث ).
وقدقلغتنامه دهخداوقدق . [ ] (اِ) سر پرریش و بی موی . (لغت فرس ). ظاهراً دغدغ است . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به دغ شود.
سرچکادفرهنگ فارسی عمید= چکاد: ◻︎ دغ بود سرچکاد تو چون طاس / دیو را زاو همیشه هست هراس (عمید لومکی: لغتنامه: سرچکاد).
دق و لقفرهنگ فارسی معین(دَ قُّ لَ قُ) (ص مر.) 1 - خشک و خالی ، بی آب و علف . 2 - بی موی . دغ و لغ و دک و لک نیز گویند.
دغراءلغتنامه دهخدادغراء. [ دَ ] (ع مص ) روارو درآمدن در حرب جای .(منتهی الارب ). دَغر. دغری ̍. و رجوع به دغری ̍ شود.
دغارةلغتنامه دهخدادغارة. [ دَ رَ ] (ع اِمص ) ربوده گرفتن چیزی را و ربودگی . (ناظم الاطباء). در دیگر مآخذی که در دسترس بود دیده نشد.
دغمظةلغتنامه دهخدادغمظة. [ دَ م َ ظَ ] (ع مص ) داخل کردن تمام نره را در شرم زن ، و یا آن دعمظة با عین مهمله است . (از منتهی الارب ).
دغمورلغتنامه دهخدادغمور. [ دُ ] (ع ص ) بدخو و بدصفت : رجل دغمور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
سدغلغتنامه دهخداسدغ . [ س ُ ] (ع اِ)مابین چشم و گوش از مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || موی پیچه ، لغتی است در صدغ . (منتهی الارب ). زلف و بناگوش . (بحر الجواهر). رجوع به صدغ شود.
مدغدغلغتنامه دهخدامدغدغ . [ م ُ دَ دَ ] (ع ص ) آنکه در حسب یا نسب خود معیوب باشد. (منتهی الارب ). حرام زاده . (مهذب الاسماء). مغمور در حسب یا نسب . (از متن اللغة).
مدغدغلغتنامه دهخدامدغدغ . [ م ُ دَ دِ ] (ع ص ) طعن کننده . (آنندراج ). در عرض کسی طعنه زننده . (از متن اللغة). نعت فاعلی است از دغدغة. رجوع به دغدغة شود.
مرادغلغتنامه دهخدامرادغ . [ م َ دِ ] (ع اِ) ج ِ مردغة. (اقرب الموارد). رجوع به مَردَغَة شود. || ناقة ذات مرادغ ؛ ماده شتر فربه . (منتهی الارب ). سمینة. (اقرب الموارد).
مرتدغلغتنامه دهخدامرتدغ . [ م ُ ت َ دِ ] (ع ص ) در گل تنگ افتاده . (آنندراج ). در وحل افتاده . (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از ارتداغ . رجوع به ارتداغ شود.