خنگولغتنامه دهخداخنگو. [ خ َ ] (اِ) رستنی باشد که آن را کشوت گویند و آن مانند عشقه بر خاری که ترنجبین بر آن می نشیند پیچیده شود و بعربی قفر خوانند بضم «قاف ». (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنگ خنگولغتنامه دهخداخنگ خنگو. [ خ ِ خ ِ ] (ص ) کسی که کارهای آسان را دشوار کند. (لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
خنولغتنامه دهخداخنو. [ خ َن ْوْ ] (ع مص ) فحش گفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خنچولغتنامه دهخداخنچو. [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از ناحیت گیفان بجنورد واقع در شمال شرقی بجنورد. (یادداشت بخط مؤلف ).
پخنولغتنامه دهخداپخنو. [ پ َ ] (اِ) تندر. رعد. کنور : عاجز شود از اشک و غریو من هر ابربهارگاه با پخنو. رودکی .و رجوع به پختو شود.
خنگ خنگولغتنامه دهخداخنگ خنگو. [ خ ِ خ ِ ] (ص ) کسی که کارهای آسان را دشوار کند. (لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
پرشنلغتنامه دهخداپرشن . [ پ َ رَ ] (اِ) کشوث . (حبیش تفلیسی ) . سس حماض الأرنب . افرهنج . خنگو. اکشوث . کثوث . کثوتا.
خنگ خنگولغتنامه دهخداخنگ خنگو. [ خ ِ خ ِ ] (ص ) کسی که کارهای آسان را دشوار کند. (لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
سخنگولغتنامه دهخداسخنگو. [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) سخنگوی .خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید : فرستاده بهرام مردی دبیرسخنگوی و روشن دل و یادگیر. فردوسی .ز لشکر گزیدند مردی دلیرسخنگوی و داننده و یادگیر. فردو