ترش روفرهنگ فارسی عمیدکسی که اخم کند و روی خود را درهم بکشد؛ بداخم؛ بدخو: ◻︎ مبر حاجت به نزدیک تُرُشروی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی: ۱۱۳)، ◻︎ اگر حنظل خوری از دست خوشخوی / به از شیرینی از دست تُرُشروی (سعدی: ۱۱۲).
ایوان آبسنگreef terrace, reef-front terraceواژههای مصوب فرهنگستانسطحی فرسایشیافته شبیه به طاقچه یا نیمکت که شیب دریاسو (seaward) دارد
پادگانهterraceواژههای مصوب فرهنگستانسطح دراز و باریک و بهنسبت تراز یا اندکی شیبدار با پهناوری کمتر از دشت که دو دامنۀ پرشیب آن را محصور کند
پادگانۀ رودپیچmeander terraceواژههای مصوب فرهنگستانپادگانۀ رودخانهای کوچکی که براثر حرکت جانبی رودپیچ و بریده شدن سیلابدشتهای قدیمی و مرتفع ایجاد میشود
پادگانۀ زمینلغزهایlandslide terraceواژههای مصوب فرهنگستانپادگانهای کوتاه با سطحی ناهموار که براثر زمینلغزه ایجاد میشود
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت َ / ت َ رَ ] (ع مص ) سبکی کردن و بدخلق گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سبک شدن و بدخو شدن . (از المنجد). || بخل نمودن . (از منتهی الارب )(آنندراج ). بدخلق بودن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). تَرِش و تارِش
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت َ رِ] (ع ص ) سبک و بدخلق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).بدخلق . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بخیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعت است از ترش [ ت َ / ت َ رَ ]. رجوع به همین کلمه و تارِش شود.
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت ُ/ ت ُ رُ ] (ص ) مزه ٔ معروف که بعربی حامض گویند. (غیاث اللغات ). طعم معروف . (آنندراج ). حامض و هر چیز که حموضت داشته باشد و دارای مزه ٔ نامطبوع بود. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد:... پهلوی ترش ، کردی ترش ، بلوچی ت
ترشفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیزی که طعم ترشی داشته باشد.۲. [مجاز] بداخلاق.⟨ ترشوشیرین: هر چیزی که دارای مزهای آمیخته از ترشی و شیرینی باشد، مانندِ سرکنگبین؛ میخوش؛ مَلَس.
حترشلغتنامه دهخداحترش . [ ح ِ رِ ] (اِخ ) جدی جاهلی . بنوحترش . بطنی از بنی عقیل و ایشان را حتارشه هم گویند. (منتهی الارب ).
خوش ترشلغتنامه دهخداخوش ترش . [ خوَش ْ / خُش ْ ت ُ رُ ] (ص مرکب ) مَلَس . طعم ترشی آمیخته باشد با شیرینی ، چون طعم آلو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته ای خوش ترش گرانسری . <p c
جوش ترشلغتنامه دهخداجوش ترش . [ش ِ ت ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسید طرطریک . اسیر تارتاریک . اسیدی است که از دارتو (دُردی که از شراب در چلیک باقی ماند) بدست آید. (فرهنگ فارسی معین ).
خمیرترشلغتنامه دهخداخمیرترش . [ خ َ ت ُ ] (اِ مرکب )خمیرمایه . ترشه . ترشه خمیر. ترش خمیر. مایه فتاق . تَخ ّ. مایه خمیر که به خمیر زنند تا نان فطیر نشود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.