اخملغتنامه دهخدااخم . [ اَ] (اِ) چین و شکنج که بر رو و پیشانی افتد. (بهار عجم ). چین پیشانی و ابرو. (غیاث اللغات ) : میکند نازک دلان را صحبت بدخو ملول فرد را چین بر جبین از اخم روی مسطرست . ملاطغرا.- اخم کردن </sp
اخمفرهنگ فارسی عمید۱. چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو میافتد.۲. ترشرویی.⟨ اخم کردن: (مصدر لازم) چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن.⟨ اخموتخم: [عامیانه] خشم همراه با ترشرویی.
اخمه رولغتنامه دهخدااخمه رو. [ اَ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) ترش رو. تنگخو. بدخو. ترش رخساره . تلخ ابرو. تلخ جبین . برج زهرمار. کالح . عبوس .- اخمه رو کردن ؛ روی ترش کردن : نیاید چو بر صفحه خط زآن نکوچو مسط
ترشروفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی خلق، اخمو، اخمرو، اخمالو، اخمآلود، بدعنق، عنق، غلاظ، بداخلاق، بدخلق، بدلعاب، افسرده، غیراجتماعی، گلهمند، ترش، بیادب، مالیخولیایی، تندخو، تندطبع برج زهرمار، مدمغ معذب، رنجور، غمگین، ناراحت، رنجیده
سرکه پیشانیلغتنامه دهخداسرکه پیشانی . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (ص مرکب ) ترشرو. (غیاث ). کنایه از اخم رو و بیدماغ . (آنندراج ) : به نان خشک قناعت نمیتوان کردن چه نعمتی است که افلاک سرکه پیشانی است . صائب (از آنندراج ).<
گره پیشانیلغتنامه دهخداگره پیشانی . [ گ ِ رِه ْ ] (ص مرکب ) کنایه از اخم رو، بیدماغ و این فعل راگره بر جبین زدن و گره در ابرو زدن و کردن و گره برابرو زدن و آوردن و انداختن و گره بر رو زدن و گره گشتن ابرو گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : طلب کردند نافرجام گویی گره پیشا
سرکه فروشلغتنامه دهخداسرکه فروش . [ س ِ ک َ / ک ِ ف ُ ] (نف مرکب ) خَلاّل . (دهار). فروشنده ٔ سرکه : زشت باشد که پیش چشمه ٔ نوش در گشاید دکان سرکه فروش . نظامی .شیرینی تازه از شکرخنده ٔ توکرده ست شک
اخملغتنامه دهخدااخم . [ اَ] (اِ) چین و شکنج که بر رو و پیشانی افتد. (بهار عجم ). چین پیشانی و ابرو. (غیاث اللغات ) : میکند نازک دلان را صحبت بدخو ملول فرد را چین بر جبین از اخم روی مسطرست . ملاطغرا.- اخم کردن </sp
اخمفرهنگ فارسی عمید۱. چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو میافتد.۲. ترشرویی.⟨ اخم کردن: (مصدر لازم) چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن.⟨ اخموتخم: [عامیانه] خشم همراه با ترشرویی.
اخمفرهنگ فارسی معین( اَ) (اِ.) اخمه ، آژنگ ، ترشرویی ، درهم کشیدگی ابرو از اوقات تلخی و بدحالی . ؛~ ~کسی توی هم بودن (عا.) عبوس بودن ، ترشرو بودن .
دراخملغتنامه دهخدادراخم . [ دْرا / دِ ] (یونانی ، اِ) صورت قدیم کلمه ٔ یونانی درهم است . (ایران باستان ج 3 ص 1674). بعضی این لفظرا از کلمه ٔ «دراگ من » آسوری دانند به معنی شصت ویک من . و من وز
چلیپاخملغتنامه دهخداچلیپاخم . [ چ َ خ َ ] (ص مرکب ) کنایه از زلف معشوق . زلف خم اندر خم . زلف چلیپایی : زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده زلف و لبش با هم شده ظلمات و حیوان دیده ام . خاقانی .لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاندزلف چلیپاخ
متاخملغتنامه دهخدامتاخم . [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) کشورهای هم حد. (ناظم الاطباء). آنچه که حدش به حدی دیگر است : ارکان پارس این است ، رکن شمالی متاخم اعمال اصفهان است ... رکن شرقی متاخم اعمال کرمان است بر صوب سیرجان ... رکن غربی متاخم اعمال خوزستان است بر صوب دریا. (فارسنامه ٔ