بحرولغتنامه دهخدابحرو. [ ] (اِخ ) دهی است نزدیک نیشابور. (تاریخ بیهقی ص 209). و توان گفت که همان بحرود باشد.
حرفاً بحرفلغتنامه دهخداحرفاً بحرف . [ ح َ فَم ْ ب ِ ح َ ] (ع ق مرکب ) کلمه به کلمه : در هر بابی از آن تجاوزنکنند و حرفاً بحرف نویسند. (تاریخ غازانی ص 235).
بحرف آمدنلغتنامه دهخدابحرف آمدن . [ ب ِ ح َ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + حرف + آمدن ) به سخن آمدن . لب به سخن گشودن چنانکه طفل به سخن درآید و زبان آموزد. و رجوع به حرف شود. || به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی .
بیچونوچرافرهنگ مترادف و متضاد۱. بیحرف، بیبروبرگرد، بیگفتگو، بدون جروبحث ۲. قاطعانه، محکم ۳. مسلم، بدیهی، حتمی، بیشبهه
خامدفرهنگ مترادف و متضاد۱. خمود ≠ پرتحرک، انرژیک ۲. آرمیده، خاموش، خموش، بیحرف، صامت ساکت ۳. ایستا، بیجنبش، بیحرکت، بیتحرک، ساکن ≠ پویا، پرتحرک
هاژولغتنامه دهخداهاژو. (ص ) زبون . (برهان ) (ناظم الاطباء). || محقر. || زشت . || حیران و درمانده . || خاموش . (برهان ) (از ناظم الاطباء). فرهنگهای بعد از اسدی «هاژو» و «هاژه » را به همان معنی هاژ ضبط کرده اند شاید «واو» و «ها» تصغیر باشد لفظ هاج که در تکلم هست مبدل هاژ است ، ریشه اش در سنسکری