خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش . اسدی .لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم . ان
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ َ ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). توضیح : پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأَنه یخمش الوجه ).
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خموش کردنلغتنامه دهخداخموش کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاموش کردن . ساکت کردن . اسکات . (یادداشت بخط مؤلف ). || خموش شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدرد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول .حافظ.
خموش شدنلغتنامه دهخداخموش شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . بیصدا شدن : چو مردم سخنگوی باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش .سعدی (بوستان ).
خموش طهرانیلغتنامه دهخداخموش طهرانی . [ خ َ ش ِ طِ ] (اِخ ) نام او محمد و اصل او از شیراز ولی مولد و منشاء او طهران بود و بشغل خیاطت معاش می کرد. در صباوت و خردی به دبستان نرفته بود و امی بدون سواد و بی اطلاع از عروض و قافیه قریب شصت سالی شاعری کرده و ده هزار بیت گفت و بر کاتبی خواند و او آنها را بر
خموش گشتنلغتنامه دهخداخموش گشتن . [ خ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . سکوت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن . (نوروزنامه ٔ خیام ).
خموشانلغتنامه دهخداخموشان . [ خ َ ] (اِ) خاموشها. ساکتها.(یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از مردگان : رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین .مولوی .
خموشانلغتنامه دهخداخموشان . [ خ َ ] (اِخ ) لقب درویش عبدالمجید خطاط معروف فارسی است . رجوع به نمونه ٔ خطوط خوش کتابخانه ٔ شاهنشاهی ایران شود.
خموشانهلغتنامه دهخداخموشانه . [ خ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) حق السکوت . رشوتی که به کسی می دهند تا او در موردی سکوت کند. (یادداشت بخط مؤلف ) : صد دگر بخموشانه میدهم رشوت نه بهر من ز برای خدای را زنهار.انوری .
خموشةلغتنامه دهخداخموشة. [ خ ُ ش َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی پوست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خموشیلغتنامه دهخداخموشی . [ خ َ ] (حامص ) سکوت . صموت . خاموشی . (یادداشت بخط مؤلف ) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست . فردوسی .تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام . خاقانی .ب
خب شینلغتنامه دهخداخب شین . [ خ َ ] (اِ فعل ) خب باش ، هیچ مگو! خموش ! خاموش ! خاموش باش . خموش شو. صه . (زمخشری ).
خموش کردنلغتنامه دهخداخموش کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاموش کردن . ساکت کردن . اسکات . (یادداشت بخط مؤلف ). || خموش شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدرد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول .حافظ.
خموش شدنلغتنامه دهخداخموش شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . بیصدا شدن : چو مردم سخنگوی باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش .سعدی (بوستان ).
خموش طهرانیلغتنامه دهخداخموش طهرانی . [ خ َ ش ِ طِ ] (اِخ ) نام او محمد و اصل او از شیراز ولی مولد و منشاء او طهران بود و بشغل خیاطت معاش می کرد. در صباوت و خردی به دبستان نرفته بود و امی بدون سواد و بی اطلاع از عروض و قافیه قریب شصت سالی شاعری کرده و ده هزار بیت گفت و بر کاتبی خواند و او آنها را بر
خموش گشتنلغتنامه دهخداخموش گشتن . [ خ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . سکوت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن . (نوروزنامه ٔ خیام ).
خموشانلغتنامه دهخداخموشان . [ خ َ ] (اِ) خاموشها. ساکتها.(یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از مردگان : رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین .مولوی .