بستن قانلغتنامه دهخدابستن قان . [ ] (اِخ ) نام قریه ای مجاور نیشابور. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هَ . ش . بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 410 شود.
بستنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن؛ بند کردن.۲. (مصدر لازم) سفت شدن؛ افسردن؛ منجمد شدن.۳. (مصدر متعدی) منجمد ساختن.
بستنلغتنامه دهخدابستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن . پیوستن . ضد گشودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی
بشتنلغتنامه دهخدابشتن . [ ب َ ت َ ] (اِخ ) دهی به قرطبه در اندلس . (منتهی الارب ). از قرای قرطبه در اندلس . (معجم البلدان ).
بگشتنلغتنامه دهخدابگشتن . [ ب ِ گ َ ت َ ] (مص ) تغییر کردن . دیگرگون شدن . امتقاع ؛ بگشتن رنگ روی . بگشتن رنگ ، مزه ، طعم ، بوی ، خوی ، سرکه و جزآن ، تغییر کردن : از خشم گونه ٔ او بگشت : گلگون رخت چو شست بهار از وی بگذشت گل بگشت ز گلگونی .
بستنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن؛ بند کردن.۲. (مصدر لازم) سفت شدن؛ افسردن؛ منجمد شدن.۳. (مصدر متعدی) منجمد ساختن.
بستنلغتنامه دهخدابستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن . پیوستن . ضد گشودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی
بستنclose 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از زیرگزینههای پرونده که برای پایان دادن به کار با پروندۀ جاری به کار میرود
بستندیکشنری فارسی به عربیاختناق , اربط , اغلق , انتهاء , انسب اليه , اوصل , تخثر , حانة , حزام , حصار , حک , ختم , رباط , سد , ضربة , فلينة , قفل , قلم , کتلة , مربي , مشبک
بستندیکشنری فارسی به انگلیسیbuckle, cap, close, dam, discontinue, latch, moor, obstruct, package, plug, shut, spring, stop, suppress, tap, truss
دانه بستنلغتنامه دهخدادانه بستن . [ ن َ / ن ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) (... خوشه و در خوشه ) پیدا آمدن گندم و مانند آن در خوشه . (آنندراج ). پیدا آمدن و از حالت شیری به انجماد و سفتی گراییدن حب گندم یا جو یا عدس و جز آن : فیض ما دیوانگان کم
دایره بستنلغتنامه دهخدادایره بستن . [ ی ِ رَ / رِ ب َ ت َ] (مص مرکب ) حلقه زدن . دایره زدن . بشکل دایره ایستادن . گرداگرد چیزی قرار گرفتن . جرگه زدن : رقص میدان گشاد ودایره بست پر درآمد بپای و پویه بدست .نظامی .
دخیل بستنلغتنامه دهخدادخیل بستن . [ دَب َ ت َ ] (مص مرکب ) پاره و کهنه به پنجره ٔ ضریحی به نیت برآمدن حاجتی گره بستن . خرقه به ضریحی یا درخت نظرکرده ای یا سقاخانه ای برای برآمدن حاجتی گره زدن .
در بستنلغتنامه دهخدادر بستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج . ازلاج . اغلاق . (از منتهی الارب ) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی ). غلق : دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوزتا درد معصیت به تدارک دوا کنیم . <p class="auth
دربستنلغتنامه دهخدادربستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن . بند کردن . (آنندراج ) : دردرج سخن بگشای در پندغزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو.دربند مدارا کن و دربند میان رادربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخ