اشهادلغتنامه دهخدااشهاد. [ اَ ] (ع ص ، اِ) جج ِ شاهد،بمعنی گواه و اداء شهادت کننده . (از منتهی الارب ).- علی رؤس الاشهاد ؛ بر سر جمع. در حضور گواهان بسیار. علناً و آشکارا. در چشم گواهان .
اشهادلغتنامه دهخدااشهاد. [ اِ ] (ع مص ) حاضر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مؤیدالفضلا). حاضر گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). احضار کردن کسی را. (از المنجد). || گواه گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان علامه
اشهادفرهنگ فارسی معین(اِ) (مص م .) 1 - گواه گرفتن . گواه گردانیدن ، گواه آوردن . 2 - در فقه حضور دو گواه عادل در طلاق و گوش دادن آنان به صیغة طلاق .
بازیهای آسیاییAsian Games, Asiadواژههای مصوب فرهنگستانبازیهایی که از سال1951، و هر چهار سال یک بار میان کشورهای آسیایی برگزار میشود
اسهادلغتنامه دهخدااسهاد. [اِ ] (ع مص ) یکبارگی انداختن بچه را: اسهدت بالولد. || بیدار کردن . (منتهی الارب ). بی خواب کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بی خواب گردانیدن .
اشحاذلغتنامه دهخدااشحاذ. [ اِ ] (ع مص ) تیز کردن کارد و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
اشحاطلغتنامه دهخدااشحاط. [ اِ ] (ع مص ) دور کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
اصعادلغتنامه دهخدااصعاد. [ اِ ] (ع مص ) بالا برآمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || اصعاد در کوه و بر کوه کسی را؛ بالا بردن وی را. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || آمدن مکه را. (منتهی الارب ) (قطر المحیط). و اصل آن بمعنی صعود در اماکن بلند است سپس به برآمدن بر مکه اختصاص یافته
اشهاد کردنلغتنامه دهخدااشهاد کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گواه گرفتن . گواه حاضر آوردن . گواهی خواستن : شهری جماعتی ثقات رابر آن گواه گرفت و اشهاد کرد. (سندبادنامه ص 303).
طلب اشهادلغتنامه دهخداطلب اشهاد. [ طَ ل َ ب ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) که آن را طلب تقریر نیز خوانند، در نزد فقها عبارت از اِشهاد شفیع است برای طلب شفعه ٔ خویش در نزد عقار چنانکه بگوید: ای مردم شهادت دهید که من در این عقار طلب شفعه کردم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
گواه گردانیدنلغتنامه دهخداگواه گردانیدن . [ گ ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) گواه کردن . گواه گرفتن . اشهاد. (ترجمان القرآن ).
گواه کردنلغتنامه دهخداگواه کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گواه گرفتن . شاهد گرفتن . اشهاد. (زوزنی ). استشهاد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ) : سوگند خورد چرخ که با او وفا کندبر خویشتن فریشتگان را گواه کرد. سعدی (از آن
تسامعلغتنامه دهخداتسامع. [ ت َ م ُ ] (ع مص ) از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغة). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفن
الستلغتنامه دهخداالست . [ اَ ل َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ استفهامی ) در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم ؟ یا آیا نباشم ؟ الف در اول آن برای استفهام ، و «لست » صیغه ٔ متکلم وحده از «لیس » است ، و لفظ «الست » اشاره است به آیه ٔ «الست بربکم ؟ قالوا: بلی »
اشهاد کردنلغتنامه دهخدااشهاد کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گواه گرفتن . گواه حاضر آوردن . گواهی خواستن : شهری جماعتی ثقات رابر آن گواه گرفت و اشهاد کرد. (سندبادنامه ص 303).
علی رؤوس الاشهادلغتنامه دهخداعلی رؤوس الاشهاد. [ ع َ لا رُ ئو سِل ْ اَ ] (ع ق مرکب ) آشکارا. در حضور همه ٔ مردم . در ملأ عام . بی پرده . (ناظم الاطباء).
طلب اشهادلغتنامه دهخداطلب اشهاد. [ طَ ل َ ب ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) که آن را طلب تقریر نیز خوانند، در نزد فقها عبارت از اِشهاد شفیع است برای طلب شفعه ٔ خویش در نزد عقار چنانکه بگوید: ای مردم شهادت دهید که من در این عقار طلب شفعه کردم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).