ارکنلغتنامه دهخداارکن . [ اَ ک َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی ازرکین . استواررای تر. آهسته تر. آرمیده تر. باوقارتر.
چارکنلغتنامه دهخداچارکن . [ ک ِ ] (ص مرکب ) چرکین . شوخگین : هم از اینسان بعید خواهی رفت شوخگن جبه چارکن دستار.مسعودسعد.
عرقچینفرهنگ فارسی معین( ~ .) [ ع - فا. ] (اِ.) نوعی کلاه ساده از پارچة نازک که در زیر کلاه یا عمامه بر سر گذارند.
ارکنجللغتنامه دهخداارکنجل . [ اَک َ ج َ ] (اِخ ) ارخانگلسک . شهری به روسیه ، و بندری در کنار دوینا، قرب بحر ابیض ، دارای 194300 تن سکنه . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ارکندلغتنامه دهخداارکند. [ اَ ک َ ] (اِخ ) مذهبی از علم نجوم هندیان مقابل سندهند و ارجبهر.(قاضی صاعد اندلسی ). || زیج ارکند؛ زیجی هندی است و آنرا سابق بر ابوریحان ترجمه کرده اند و چون نامفهوم بوده و الفاظ هندی را عیناً نقل کرده بودند، بیرونی بار دیگر آنرا ترجمه و تهذیب کرده است .
ارکنتلغتنامه دهخداارکنت . [ اَ ک َ ] (اِخ ) نهری است در سنجاق دراج از ولایت اشکودره از ولایات آرناؤدستان و بمناسبت براقی و سپیدی کفهای آب آن ، این نام بدان داده اند. چه ارکنت در زبان آرناؤد به معنی نقره باشد و در بسیاری از خریطه ها آنرا آرسن یا آرزن ضبطکرده اند. آب این نهر در مائله ٔ شمال غر
ارکنتلغتنامه دهخداارکنت . [ اَ ک ُ ] (معرب ، اِ) اَرخون . اَرکئون . اَرکون . در قدیم ، قاضی بزرگ جمهوریهای یونان . || مهتر ترسایان . || رئیس . حاکم . ج ، اراکنة: فلما علم الرؤساء فی وقته من الکهنة والاراکنة. (عیون الانباء ج 1 ص 45</
ارکنهلغتنامه دهخداارکنه . [ اَ ک َ ن َ ] (اِخ ) نهربزرگی است در ولایت ادرنه . این رود از دامنه های غربی سلسله ٔ استرانجه که در نزدیکی سواحل بحر اسود واقع است ، سرچشمه میگیرد. گاهی بسوی جنوب و گاهی بطرف شمال متمایل میشود و بسوی مغرب جاری میگردد و در اثنای جریان با آب دره های چورلی ، بیاض کوی ،
طارملغتنامه دهخداطارم . [ رَ ] (اِخ ) یاقوت این کلمه را بدین صورت آورده (طرم ) گوید ناحیه ای است بزرگ در کوههای مشرف بر قزوین طرف بلاد دیلم . آن ناحیه را دیده ام . اراضی و دیه هایی کوهستانی در آن ناحیت یافتم که به اندازه ٔ فرسنگی هم در آن دشت هموار یافت نمیشود. با اینحال زمین این ناحیت گیاهنا
رکنلغتنامه دهخدارکن . [ رُ ] (ع اِ) کرانه ٔ قویتر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جزو اعظم هر شی ٔ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کرانه ٔ هر چیزی . (دهار). ج ، اَرکان و اَرکُن . (المنجد). جانب . (دهار). جانب قوی چیزی . (غیاث اللغات ). کرانه . (ترجمان القرآن جر
ارکنجللغتنامه دهخداارکنجل . [ اَک َ ج َ ] (اِخ ) ارخانگلسک . شهری به روسیه ، و بندری در کنار دوینا، قرب بحر ابیض ، دارای 194300 تن سکنه . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ارکندلغتنامه دهخداارکند. [ اَ ک َ ] (اِخ ) مذهبی از علم نجوم هندیان مقابل سندهند و ارجبهر.(قاضی صاعد اندلسی ). || زیج ارکند؛ زیجی هندی است و آنرا سابق بر ابوریحان ترجمه کرده اند و چون نامفهوم بوده و الفاظ هندی را عیناً نقل کرده بودند، بیرونی بار دیگر آنرا ترجمه و تهذیب کرده است .
ارکنتلغتنامه دهخداارکنت . [ اَ ک َ ] (اِخ ) نهری است در سنجاق دراج از ولایت اشکودره از ولایات آرناؤدستان و بمناسبت براقی و سپیدی کفهای آب آن ، این نام بدان داده اند. چه ارکنت در زبان آرناؤد به معنی نقره باشد و در بسیاری از خریطه ها آنرا آرسن یا آرزن ضبطکرده اند. آب این نهر در مائله ٔ شمال غر
ارکنتلغتنامه دهخداارکنت . [ اَ ک ُ ] (معرب ، اِ) اَرخون . اَرکئون . اَرکون . در قدیم ، قاضی بزرگ جمهوریهای یونان . || مهتر ترسایان . || رئیس . حاکم . ج ، اراکنة: فلما علم الرؤساء فی وقته من الکهنة والاراکنة. (عیون الانباء ج 1 ص 45</
ارکنهلغتنامه دهخداارکنه . [ اَ ک َ ن َ ] (اِخ ) نهربزرگی است در ولایت ادرنه . این رود از دامنه های غربی سلسله ٔ استرانجه که در نزدیکی سواحل بحر اسود واقع است ، سرچشمه میگیرد. گاهی بسوی جنوب و گاهی بطرف شمال متمایل میشود و بسوی مغرب جاری میگردد و در اثنای جریان با آب دره های چورلی ، بیاض کوی ،
خارکنلغتنامه دهخداخارکن . [ ک َ ] (اِ مرکب ) نام نوائی است از الحان موسیقی که از غایت فرح خار غم از دل می کند. (فرهنگ جهانگیری ). نام نوائی و صوتی است از موسیقی . (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 373 فرهنگ خطی متعل
خارکنلغتنامه دهخداخارکن . [ ک َ ] (اِ) بوته ٔ خار. (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ) (فرهنگ رشیدی ).
خارکنلغتنامه دهخداخارکن . [ ک َ ] (اِخ ) نام شخصی است ، که این نوا به آن شخص منسوب است . (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ شعوری ). رجوع به خارکن (نام نوایی ) و به خارکش (نام سرودی ) شود.
خارکنلغتنامه دهخداخارکن . [ ک َ ] (نف مرکب ) کننده ٔ خار. (شرفنامه ٔ منیری ). شخصی که پیوسته خار را از زمین بکند. (آنندراج ) (برهان قاطع). کسی که از زمین خار کند و بفروشد. حاطِب : چنین گفت با خارکن شهریارکه از گوسفندش بدانی شمار. فردوسی .</