اجنبیلغتنامه دهخدااجنبی . [ اَ ن َ بی ی ] (ع ص نسبی ) بیگانه . (دستور). غریب : چون ز من مهتر آمد اجنبئی خیره اکنون زنخ چه جنبانم . مسعودسعد.اشتر میان ما اجنبی است . (کلیله و دمنه ). در این مقام این شتر اجنبی است . (کلیله و دمنه ).<b
ازنبیژلغتنامه دهخداازنبیژ. [ اَ زَم ْ ] (اِ)طرخون . (السامی فی الاسامی ص 101 س 22). داروئی است که آنرا بطم و بقم خوانند و بوی مادران و نیز شرر آتش . (مؤید الفضلاء). و رجوع به ارنبیز و ارنبیژ شود.
اجنبيدیکشنری عربی به فارسیبيگانه , خارجي , مخالف , مغاير , ناسازگار , غريبه بودن , ناسازگار بودن , اجنبي , غريبه , نامناسب
اجنبیفرهنگ فارسی عمید۱. بیگانه؛ غریب.۲. اهل یک کشور دیگر.۳. کشور بیگانه.۴. نامحرم.۵. [قدیمی] نامربوط؛ بیارتباط.