ماردی
لغتنامه دهخدا
ماردی . [ رِ ] (ص ) رنگ سرخ و گلگون را گویند مطلقاً. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). سرخ را گویند. (جهانگیری ) (از صحاح الفرس ) :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن .
|| هرچیز سرخ را هم گفته اند. (برهان ).
- شراب ماردی ؛سلیل . (از منتهی الارب ، ذیل سلیل ). رجوع به سلیل شود.
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن .
|| هرچیز سرخ را هم گفته اند. (برهان ).
- شراب ماردی ؛سلیل . (از منتهی الارب ، ذیل سلیل ). رجوع به سلیل شود.