معکنلغتنامه دهخدامعکن . [ م ُ ع َک ْ ک َ ] (ع ص ) آنکه از فربهی شکمش دارای نورد یا چین باشد. (ناظم الاطباء). || انبوه و درهم فشرده و پرچین و شکن : نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن .منوچهری .
محقنلغتنامه دهخدامحقن . [ م ِ ق َ ] (ع اِ) مشک که در آن شیر دوشیده بر شیر (لبن ) خفته ریزند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || لوله ای که بر سر خریطه ٔ چرم بسته بدان حقنه کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محقنلغتنامه دهخدامحقن . [ م ُ ق ِ ] (ع ص ) بازدارنده . نگاهدارنده . (آنندراج ). کسی که نگاهداری میکنداز کمیز. || آن که جمع میکند اقسام مختلف شیرها را و آنها را به هم می آمیزد. (ناظم الاطباء).
محقونلغتنامه دهخدامحقون . [ م َ ] (ع ص ) بازداشته شده و نگاهداشته شده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). محبوس . بازداشته . (یادداشت مرحوم دهخدا).- محقون الدم ؛ رهانیده شده از قتل . (از منتهی الارب ). بجان رسته .- || در اصطلاح فقه آن که قتل او جایز نیست و قاتل
محکانلغتنامه دهخدامحکان . [ م َ ] (ع ص ) ستیهنده . (منتهی الارب ). لجوج . || مرد دشوارخوی . (منتهی الارب ). بدخلق .
محقانلغتنامه دهخدامحقان . [ م ِ (ع ص ) کمیز نگاهدارنده . || بسیار میزنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
معکنةلغتنامه دهخدامعکنة. [ م ُ ع َک ْ ک َ ن َ ] (ع ص )جاریة معکنة؛ دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دختری که از فربهی شکمش نورددار و باچین باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
صافی گشتنلغتنامه دهخداصافی گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پاکیزه شدن . روشن شدن . شفاف شدن : روز خوش گشت و هواصافی و گیتی خرم آبها جاری و می روشن و دلها بی غم . فرخی .نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن . <p class="author
ماردیلغتنامه دهخداماردی . [ رِ ] (ص ) رنگ سرخ و گلگون را گویند مطلقاً. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). سرخ را گویند. (جهانگیری ) (از صحاح الفرس ) : خروشان و کفک افکنان و سلیحش همه ماردی گشته و خنگش اشقر. خسروی .نماز شامگاهی گ
شامگاهیلغتنامه دهخداشامگاهی . (ص نسبی ) منسوب به شامگاه .- ابر شامگاهی ؛ ابر که بوقت مغرب برآید. ابر که بوقت فروشدن خورشید و آغازیدن شب بر آسمان پیدا آید و ببارد : همی نثار کند ابر شامگامی دُرهمی عبیر کند باد بامدادی آس . <p class=
چولغتنامه دهخداچو. [ چ ُ ] (حرف اضافه ) (ادات تشبیه ) مخفف و مرادف چون است . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بمعنی مانند است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بسان . بکردار. مثل : عطات باد چو بارا
معکنةلغتنامه دهخدامعکنة. [ م ُ ع َک ْ ک َ ن َ ] (ع ص )جاریة معکنة؛ دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دختری که از فربهی شکمش نورددار و باچین باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مین جمعکنلغتنامه دهخدامین جمعکن . [ ج َ ک ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) گردآورنده ٔ مین . || ابزاری جنگی که بوسیله ٔ آن مین هائی را که دشمن در خشکی و یا دریا کار گذاشته جمعآوری می کنند و یا از کار می اندازند. رجوع به مین در این معنی شود.- کشتی مین جمعکن ؛ کشتی که وظیفه ٔ جم