سپردن
لغتنامه دهخدا
سپردن . [ س ِ / س َ پ َ / پ ُ دَ ] (مص ) طی کردن و راه رفتن . (برهان ) (آنندراج ). طی کردن مسافت . رفتن راه :
بکامی سپرد از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش .
اگر کوه آتش بود بسپرم
از این ننگ خواریست گر نگذرم .
پی رخش رستم زمین بسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.
کسی که راه خلافش سپرد تا نبرید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام .
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام .
ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی ).
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر.
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل بدیو نسپارند.
کاری که نه کار توست مسپار
راهی که نه راه توست مسپر.
چرا نسپری راه علم حقیقت
به بیهوده ها جان و دل چون سپاری ؟.
بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمان بردار من کرد... تا بیکی زمین می سپرم و به یکی هوا. (نوروزنامه ).
و با رعایا طریق خوب سپردی [ هرمزبن نرسی ] (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). چون این پسر بپادشاهی بنشست و رعیت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73).
زمانکی پسرا گر ره وفا سپری
ز من نخواهی تیر جفات را سپری .
خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم
بر دام خوبان مگذرم چون مرغ ایشان نیستم .
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
|| پیچیدن و لفافه کردن و با هم پیچیدن . (ناظم الاطباء). || طی کردن زمان . گذراندن :
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده بفال
جز بشادی نسپردم شب و روز و مه و سال .
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را بزیر پی .
بکامی سپرد از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش .
اگر کوه آتش بود بسپرم
از این ننگ خواریست گر نگذرم .
پی رخش رستم زمین بسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.
کسی که راه خلافش سپرد تا نبرید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام .
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام .
ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی ).
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر.
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل بدیو نسپارند.
کاری که نه کار توست مسپار
راهی که نه راه توست مسپر.
چرا نسپری راه علم حقیقت
به بیهوده ها جان و دل چون سپاری ؟.
بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمان بردار من کرد... تا بیکی زمین می سپرم و به یکی هوا. (نوروزنامه ).
و با رعایا طریق خوب سپردی [ هرمزبن نرسی ] (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). چون این پسر بپادشاهی بنشست و رعیت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73).
زمانکی پسرا گر ره وفا سپری
ز من نخواهی تیر جفات را سپری .
خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم
بر دام خوبان مگذرم چون مرغ ایشان نیستم .
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
|| پیچیدن و لفافه کردن و با هم پیچیدن . (ناظم الاطباء). || طی کردن زمان . گذراندن :
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده بفال
جز بشادی نسپردم شب و روز و مه و سال .
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را بزیر پی .