سغبه
لغتنامه دهخدا
سغبه . [ س ُ ب َ ] (ص ) چیزی چرب و روغنی . (برهان ) (آنندراج ). چیزی چرب . (غیاث ). || فریفته و بازی داده شده . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) :
در زحیری ز سغبه ای گفتن
گفت بگذار و در زحیر مباش .
دل سغبه ٔ عشق تست با تن مستیز
و اینک دل و تن تراست با من مستیز.
بناگوش چوسیمت را جهانی سغبه شد لیکن
از آن لذت کسی یابد که با سیم تو زر دارد.
و همگنان را سغبه و شیفته ٔ هوای خود گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ). دیو و پری سغبه ٔ اخلاق مشک آمیز او شده . (راحة الصدور راوندی ).
گشاده گویم هشیار را نیم سغبه
اگر نباشی سرمست کمتر از مخمور.
سغبه ٔ صورت شد آن خواجه سلیم
کی به ده می شد بگفتار سقیم .
|| مسخره . (رشیدی ) :
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مرد را عقل رایزن باشد
سغبه ٔفالگوی زن باشد.
تو سغبه ٔ مردمان دونی چو فلک
با مردم آزاد نسازی هرگز.
|| و در عربی گرسنه و تشنه را گویند لیکن به معنی تشنه چندان مستعمل نیست .
در زحیری ز سغبه ای گفتن
گفت بگذار و در زحیر مباش .
دل سغبه ٔ عشق تست با تن مستیز
و اینک دل و تن تراست با من مستیز.
بناگوش چوسیمت را جهانی سغبه شد لیکن
از آن لذت کسی یابد که با سیم تو زر دارد.
و همگنان را سغبه و شیفته ٔ هوای خود گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ). دیو و پری سغبه ٔ اخلاق مشک آمیز او شده . (راحة الصدور راوندی ).
گشاده گویم هشیار را نیم سغبه
اگر نباشی سرمست کمتر از مخمور.
سغبه ٔ صورت شد آن خواجه سلیم
کی به ده می شد بگفتار سقیم .
|| مسخره . (رشیدی ) :
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مرد را عقل رایزن باشد
سغبه ٔفالگوی زن باشد.
تو سغبه ٔ مردمان دونی چو فلک
با مردم آزاد نسازی هرگز.
|| و در عربی گرسنه و تشنه را گویند لیکن به معنی تشنه چندان مستعمل نیست .