زمانه
لغتنامه دهخدا
زمانه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین ). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست . (آنندراج ). پورداود در ذیل «زروان ، زمانه » آرد: ... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقره ٔ 26 و یسنا 62 فقره ٔ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشته ٔ زمانه ٔ بی کرانه اراده گردیده است ... و در رساله ٔ فارسی علمای اسلام «زمان درنگ خدای » شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود :
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر.
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است .
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
خمار دار همه ساله با کیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه .
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
از این زمانه ٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف .
نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را.
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست .
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند.
زمانه فرودآرد او را ز تخت
بتابد به یکباره زو روی بخت .
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست .
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه .
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست .
عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی ). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم .
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون .
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست بدست جفا نهالم .
ای بی وفا زمانه تو مر ما را
هرچند بی وفائی دربایی .
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرده خنگ سار مرا.
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست .
تا ترا بندگی زمانه کند
خدمتت چرخ بی بهانه کند.
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت .
یاراست با زمانه بهر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی .
هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد
روزی از زندگانی تو ببرد.
زمانه بزرگی ازو یافت آری
صدف را بزرگی فزاید ز گوهر.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه ). و زمانه ٔ عز و شرف آن را انقیاد آورده است . (کلیله و دمنه ).
نیست بی غم در این زمانه نشاط
نیست بی شب در این جهان یک روز.
زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا
نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم .
هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی
بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع.
غبنا و حسرتا که رساند بمن همی
یک سود را زمانه به خروارها زیان
چندین هزار آفت و یک ذره منفعت
چندین هزار گردن و یکپاره گِرد ران .
از سخن های عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم .
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست .
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده ست .
ارجو که مرا بدولت او
دشوار زمانه گردد آسان .
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
زمانه نغز گفتاری ندارد
وگر دارد چو تو باری ندارد.
باغ زمانه که بهارش تویی
خانه ٔ غم دان که نگارش تویی .
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه ، سال و مه فرخنده بادت .
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم .
بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است
او را ز زمانه عمر کوتاه بس است
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است .
- زمانه پناه ؛ پناه مردم از آسیب های روزگار :
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
- زمانه خورده ؛ کهن سال . پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال
جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار.
- زمانه داری ؛ زمانه سازی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود.
- زمانه ساز ؛ کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج ). ابن الوقت . چاپلوس برای جلب قلوب و مال . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه ساز شو تا دیر مانی
زمانه ساز مردم دیر مانند.
تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست .
رجوع به زمانه سازی شود.
- || منافق و متقلب . (ناظم الاطباء).
- زمانه سازی ؛ نفاق . ریا. دورنگی . (ناظم الاطباء). ابن الوقتی . گربزی . زیرکی . رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || احتیاج و ضرورت . (ناظم الاطباء).
- || درماندگی . (ناظم الاطباء).
- زمانه سیر ؛ زمان سیر. (آنندراج ). سریعالسیر :
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمیت رساند که اندروفرداست .
- زمانه گزند ؛ که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد :
همت شیری مردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
|| روز :
دگر روز چون تاج بنمود مهر
زمانه درآمد ز خم سپهر.
|| عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که شاه زمانه مرا یادباد
همیشه تن و جانش آباد باد.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
تویی که چشمه ٔ خورشید را بنورضوی .
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن .
بونصر نامه ٔ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی ).
یگانه ٔ زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه .
شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
عمر عادل زمانه تویی
شاید ار نیست باب تو خطاب .
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده ست .
چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش .
در زمانه ، پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم .
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
در این زمانه ، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ٔ غزل است .
|| دنیا. عالم . (ناظم الاطباء). دنیا. جهان . گیتی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سه روز و شب زین نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگشان تنگ بود.
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست .
که اندر زمانه مرا کودکیست
که آزار او بر دلم خوار نیست .
که ای شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بفرمان تو شاد باد.
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بدانسان شنید.
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامکاری بختیاری .
باد بقای تو در زمانه به شادی
اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب .
در زمانه کار کار عشق تست
از سر این کار نتوان درگذشت .
زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد.
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد.
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی .
- زمانه دیده ؛دنیادیده . مجرب :
کار آن پادشا گزیده بود
که حکیم و زمانه دیده بود.
|| گردش افلاک . (ناظم الاطباء). || اجل . مرگ . هوش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نگر تا نترسید از مرگ وچیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
که او را زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را به سختی دراز.
نوشته مگر بر سرم دیگر است
زمانه بدست جهان داور است .
زمانه به مردن به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست .
و جاماسب حکیم گفته بود که او را [ اسفندیار را ] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص ، یادداشت ایضاً).
- زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل . مردن :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
- زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ ، یادداشت ایضاً).
|| عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
- زمانه اسپری شدن ؛ زمانه سپری شدن . عمر اسپری شدن . عمر گذشتن . عمر پایان یافتن :
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری .
- زمانه ٔ حال ؛ وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء).
- زمانه سر آمدن ؛عمر پایان یافتن . مرگ فرارسیدن :
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان .
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
|| وقت . هنگام . (ناظم الاطباء) :
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهده ٔ آن زمانه بایستی .
|| بخت . طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت :
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت .
بهمه ٔ معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر.
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است .
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
خمار دار همه ساله با کیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه .
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
از این زمانه ٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف .
نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را.
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست .
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند.
زمانه فرودآرد او را ز تخت
بتابد به یکباره زو روی بخت .
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست .
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه .
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست .
عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی ). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم .
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون .
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست بدست جفا نهالم .
ای بی وفا زمانه تو مر ما را
هرچند بی وفائی دربایی .
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرده خنگ سار مرا.
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست .
تا ترا بندگی زمانه کند
خدمتت چرخ بی بهانه کند.
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت .
یاراست با زمانه بهر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی .
هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد
روزی از زندگانی تو ببرد.
زمانه بزرگی ازو یافت آری
صدف را بزرگی فزاید ز گوهر.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه ). و زمانه ٔ عز و شرف آن را انقیاد آورده است . (کلیله و دمنه ).
نیست بی غم در این زمانه نشاط
نیست بی شب در این جهان یک روز.
زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا
نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم .
هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی
بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع.
غبنا و حسرتا که رساند بمن همی
یک سود را زمانه به خروارها زیان
چندین هزار آفت و یک ذره منفعت
چندین هزار گردن و یکپاره گِرد ران .
از سخن های عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم .
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست .
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده ست .
ارجو که مرا بدولت او
دشوار زمانه گردد آسان .
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
زمانه نغز گفتاری ندارد
وگر دارد چو تو باری ندارد.
باغ زمانه که بهارش تویی
خانه ٔ غم دان که نگارش تویی .
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه ، سال و مه فرخنده بادت .
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم .
بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است
او را ز زمانه عمر کوتاه بس است
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است .
- زمانه پناه ؛ پناه مردم از آسیب های روزگار :
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
- زمانه خورده ؛ کهن سال . پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال
جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار.
- زمانه داری ؛ زمانه سازی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود.
- زمانه ساز ؛ کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج ). ابن الوقت . چاپلوس برای جلب قلوب و مال . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه ساز شو تا دیر مانی
زمانه ساز مردم دیر مانند.
تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست .
رجوع به زمانه سازی شود.
- || منافق و متقلب . (ناظم الاطباء).
- زمانه سازی ؛ نفاق . ریا. دورنگی . (ناظم الاطباء). ابن الوقتی . گربزی . زیرکی . رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || احتیاج و ضرورت . (ناظم الاطباء).
- || درماندگی . (ناظم الاطباء).
- زمانه سیر ؛ زمان سیر. (آنندراج ). سریعالسیر :
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمیت رساند که اندروفرداست .
- زمانه گزند ؛ که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد :
همت شیری مردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
|| روز :
دگر روز چون تاج بنمود مهر
زمانه درآمد ز خم سپهر.
|| عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که شاه زمانه مرا یادباد
همیشه تن و جانش آباد باد.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
تویی که چشمه ٔ خورشید را بنورضوی .
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن .
بونصر نامه ٔ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی ).
یگانه ٔ زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه .
شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
عمر عادل زمانه تویی
شاید ار نیست باب تو خطاب .
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده ست .
چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش .
در زمانه ، پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم .
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
در این زمانه ، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ٔ غزل است .
|| دنیا. عالم . (ناظم الاطباء). دنیا. جهان . گیتی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سه روز و شب زین نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگشان تنگ بود.
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست .
که اندر زمانه مرا کودکیست
که آزار او بر دلم خوار نیست .
که ای شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بفرمان تو شاد باد.
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بدانسان شنید.
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامکاری بختیاری .
باد بقای تو در زمانه به شادی
اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب .
در زمانه کار کار عشق تست
از سر این کار نتوان درگذشت .
زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد.
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد.
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی .
- زمانه دیده ؛دنیادیده . مجرب :
کار آن پادشا گزیده بود
که حکیم و زمانه دیده بود.
|| گردش افلاک . (ناظم الاطباء). || اجل . مرگ . هوش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نگر تا نترسید از مرگ وچیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
که او را زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را به سختی دراز.
نوشته مگر بر سرم دیگر است
زمانه بدست جهان داور است .
زمانه به مردن به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست .
و جاماسب حکیم گفته بود که او را [ اسفندیار را ] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص ، یادداشت ایضاً).
- زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل . مردن :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
- زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ ، یادداشت ایضاً).
|| عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
- زمانه اسپری شدن ؛ زمانه سپری شدن . عمر اسپری شدن . عمر گذشتن . عمر پایان یافتن :
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری .
- زمانه ٔ حال ؛ وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء).
- زمانه سر آمدن ؛عمر پایان یافتن . مرگ فرارسیدن :
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان .
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
|| وقت . هنگام . (ناظم الاطباء) :
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهده ٔ آن زمانه بایستی .
|| بخت . طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت :
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت .
بهمه ٔ معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود.