رکن
لغتنامه دهخدا
رکن . [ رُ ] (اِخ ) حجرالاسود. و منه فلمامسحوا الرکن حلوا و المراد المسح و الطواف و السعی و الحلق والا بمجرد مسحه لایحصل الحل . (منتهی الارب ).
این برفراز آنکه تو گوییش حاجی است
انگار کو به مکه ورکن و صفا شده ست .
کعبه ٔ شرف و علم خفیات کتابی است
ویشان به مثل کعبه ٔ رکنند و صفایند.
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شورا بچه زمزم .
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی .
رکن های دیگر مکه عبارتند از: رکن شامی . رکن غربی یا عراقی . رکن یمانی . رکن اسود. رجوع به تاریخ مکه تألیف فاکهی ص 73 وهمین ترکیبات در ردیف خود شود.
این برفراز آنکه تو گوییش حاجی است
انگار کو به مکه ورکن و صفا شده ست .
کعبه ٔ شرف و علم خفیات کتابی است
ویشان به مثل کعبه ٔ رکنند و صفایند.
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شورا بچه زمزم .
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی .
رکن های دیگر مکه عبارتند از: رکن شامی . رکن غربی یا عراقی . رکن یمانی . رکن اسود. رجوع به تاریخ مکه تألیف فاکهی ص 73 وهمین ترکیبات در ردیف خود شود.