درم
لغتنامه دهخدا
درم . [ دِ رَ ] (اِ) زری که معروف بوده و درهم معرب آنست . (آنندراج ). شصت پشیز. ده یک دینار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی از نقره ٔ مسکوک و نقود و نوع پول . (ناظم الاطباء). مسکوک سیمین . سکه از سیم . سکه ٔ نقره . پول سیمین . نقره ٔمسکوک . پول سفید. مطلق پول . أبوکبر. (دهار). دِرهام . (آنندراج ). درهم . (دهار) (منتهی الارب ). رَبَج . (منتهی الارب ). رِقة. (دهار). رَوبَج . قَرقوف . قِطاع . وَرق . (منتهی الارب ). و رجوع به درهم شود :
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ .
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین .
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم .
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد دژم .
ز بهردرم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی ، درم گو مباش .
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم .
وزآن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و از بیش و کم .
به یارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت .
ببخشد درم هرچه باید ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی .
همی جست جائی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم .
به سر برش تاجی بیاویختند
بر آن تاج زرین درم ریختند.
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بی دستگاه .
فراوان سپاه است با او بهم
سلیح بزرگی و گنج و درم .
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم .
ز دروازه ٔ شهر تا بارگاه
درم بود و اسب و غلام و سپاه .
همیشه تا بود اندر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی تر از درم دینار.
از او رسید به تو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید بال .
از گهر گرد کردن به فَخَم
نه شکر چید هیچکس نه درم .
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآنست که با من نه درم ماند و نه زر.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .
بیفکندم درم از بهر دینار
کنون بی هر دوان ماندم بتیمار.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). به بازارها درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 375). نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بود و ده هزار درم سیم گرمابه . (تاریخ بیهقی ص 375). نام رضا علیه السلام بر درم و دینار و طراز جامه ها نبشتند. (تاریخ بیهقی ص 137). از غزنین نامه ای ... رسید که جمله خزاین دینار و درم ... به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی باقی نمانده از اسباب خلاف . (تاریخ بیهقی ). امیر... گفت اسبی ... خیلتاش را باید داد و پنجهزار درم . (تاریخ بیهقی ). بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی . (تاریخ بیهقی ). هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل ... بودی . (تاریخ بیهقی ).
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب .
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم .
ز بهر خور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم .
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم .
دل تو زآنکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است .
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر بسخت مکاس .
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده ست دین را درم .
ز نوکیسه مکن هرگز درم وام
که رسوائی و جنگ آرد سرانجام .
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان .
به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند؟ گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 67). یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبویی ماهی به یک درم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 67). مزدوری صیادان کردی و هر روز نیم درم مزد می ستد. (قصص الانبیاء ص 168). بر جهان بر این جملت ... خراج نهاد. کشتهای غله بوم ، از یک گری زمین ، خراج یک درم سیم نقره . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یحیی بن خالد را بگرفت و او را هزار هزار درم سیم مصادره بکرد. (مجمل التواریخ والقصص ). درمها به خط پهلوی و نام امرای عرب در عرب سکه می شده نه به خط عبرانی . (مجمل التواریخ والقصص ص 304).
ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ سیم
سپید و روشن و گردون چو کلبه ٔ ضراب .
لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
کنون به عوض صله خاطر من آشوب است
کنون بجای درم در کف من آزار است .
نام والقاب تو کز لوح بقا محو مباد
زینت چهره ٔ دینار و جمال درم است .
درم از کف او به نزع اندر است .
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
وقت بیاید که روارو زنند
سکه ٔ ما بر درمی نو زنند.
یک درم است آنچه بدو بنده ای
یک نفس است آنچه بدو زنده ای .
بیا تا این نفسهای حواس را و درمهای گلبرگ انفاس را نثار کنیم . (کتاب المعارف ). آنرا که درد چشم است نیم درمسنگ داروی چشم پیش اوصد هزار درم میارزد. (مجالس سبعه ص 97).
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان .
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد برمیزنند.
او را تو به ده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی .
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای .
درم داران عالم را کرم نیست
کرم داران عالم رادرم نیست .
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست .
گفت مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی ). درمی چند در میان داشت . (گلستان سعدی ).
درم در جهان بهر خوش خوردن است
نه از بهر زیر زمین کردن است .
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
حاتم طائی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست درم گو مباش .
بیا که خرقه ٔ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی بنام من درمی .
بخور و عود من باشد درمنه
چنین باشد کسی کو رادرم نه .
فردا که به نامه ٔ سیه درنگری
یوسف که به ده درم فروشی چه خری .
من آنم که آمد به بذل درم
سمر در جهان نام معن از کرم .
اًجادة؛ بخشیدن کسی را درم . (از منتهی الارب ). أطلس ؛ درم بی نقش . (دهار). نبهرج ؛ درم ناسره . (دهار). تجوّز؛ قبول کردن درمها را با آنکه مغشوش بودند. (از منتهی الارب ). رد؛ درم نفایه . (دهار). رَوبَج ؛ درم خرد سبک . (منتهی الارب ). زائف ، زیف ؛ درم نبهره . (دهار)، درم ناسره . صَلحفة؛ برگردانیدن درمها را. صَیرف ؛ درم سره کننده . ضَریجی ، قِسّی ؛ درم ناسره . (از منتهی الارب ). طازجة؛ درم در دست و درست زر. عین ؛ درم نقد. (دهار). قَفلة؛ درم باسنگ . مِجول ؛ درم صحیح . (منتهی الارب ). مدرهم ، وراق ؛ مرد بسیاردرم . (دهار). مَسیح ؛ درم ساده ٔ بی نقش . ناض ّ؛ درم و دینار که عین گردد بعد از آنکه متاع باشد. نَض ّ؛ درم و دینار نقد شده ، یا عام است . (منتهی الارب ). نسیئة؛ درم در تأخیر. نقد؛ درم درست . (دهار). وَضَح ؛ درم درست و سره . (منتهی الارب ).
- بدره ٔ درم ؛ بدره ٔ پول . کیسه ٔ پول :
ز دینار و از بدره های درم
ز دیبا و از گوهران بیش و کم .
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
- بی درم ؛ فقیر. تهیدست . تنگدست :
شود بی درم شاه بیدادگر
تهیدست را نیست زور و هنر.
چوسود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم .
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن .
- درم بدره ؛ بدره ٔدرم . انبان و کیسه ٔ پول :
بیاورد گنجور خورشیدچهر
درم بدره ها پیش بوزرجمهر.
- درم بر هم نهادن ؛ انباشتن درم بر روی هم و خرج نکردن آن :
گشاده ستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن بر هم نهاده ستی مگر بنْهی درم بر هم .
- درم خسروانی ؛ نوعی از زر رایج بوده است . (از برهان ) :
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تابد هرشب به گنبد دوار.
رجوع به خسروانی شود.
- درم دیرمدار ؛ درمی که دیر زمانی در جریان باشد و دست به دست بگردد چنانکه یمکن آنکه چنین درمی را خرج کند بار دیگر به دست خود او افتد. درمی که دیر زمانی در جریان باشد. رجوع به دیرمدار در ردیف خود شود.
- درم روئین ؛درم که از روی ساخته باشند :
گر نیست مست مغزت بشناسی
زرّ مجرد از درم روئین .
- درم شرعی ؛ پول نقره ای که سه ماشه و چهار جو وزن آن باشد و وسعت آن بقدری بود که در کف دست مرد متوسط آب گیرد. (ناظم الاطباء).
- درم قلب ؛ درم تقلبی و مغشوش . درم ناسره :
لفظ مزور که عبارت نمود
بر درم قلب خط خوش چه سود.
- فراخ درم ؛ دارای درم کافی و بسیار. مرفه و آسوده خاطر :
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم .
- کم درم ؛ کم پول . فقیر. بی چیز :
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست .
- گنج درم ؛ مخزن و خزانه ٔ درم :
ز دینار و دیباو تاج و کمر
ز گنج درم هم ز گنج گهر.
|| به اندازه ٔ یک درم .
- درم درم ؛ لکه لکه .قطعه قطعه . گل گل . هر پرتو آفتاب به اندازه ٔ درم :
ماربینی که نسخه ٔ ارمست
آفتاب اندر او درم درمست .
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ،در وصف حصن ماربین ).
- درم درم بریدن ؛ گرد گرد بریدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). حلقه حلقه بریدن . بریدن قطعه هایی که به اندازه ٔ یک درم باشد: بگیرند گزر ده من و پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آنرا درم درم ببرند و در دیگی سنگین کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ترب را چون درم درم ببرند و یک روز بنهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پولک :
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش .
|| کنایه از گل سفید. (از ناظم الاطباء). || برگ گل . گلبرگ که به اندازه و رنگ درم باشد، چون گلبرگهای شکوفه ٔ بادام وغیره :
در باغ به نوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است .
|| روشنی های آفتاب میان سایه ها :
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته .
|| مقیاس وزن . وزنی معادل شش دانگ و هر دانگ معادل دو قیراط. (ناظم الاطباء). در اوزان ، پنجاه یک چارک است و از این رو در بعضی نواحی چارک را که ده سیر است یعنی 160 مثقال «پنجاه » گویند و پنج سیر را که 80 مثقال است «بیست و پنج » خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بسنگ درم هر یکی شست من
ززرّ و ز گوهر یکی کرگدن .
عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی . (تاریخ بیهقی ). از حکیمی پرسید چه مقدار طعام باید خورد؟ گفت صد درم کفایتست . (گلستان سعدی ).
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
نَواة؛ پنج درم . (منتهی الارب ). || فلس ماهی . پشیزه ٔ ماهی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درهای بحر چرخ و درمهای حوت آن
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب .
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب .
نه چون ماهی درونسو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درونسو از گهر کانش .
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است .
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ .
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین .
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم .
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد دژم .
ز بهردرم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی ، درم گو مباش .
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم .
وزآن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و از بیش و کم .
به یارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت .
ببخشد درم هرچه باید ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی .
همی جست جائی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم .
به سر برش تاجی بیاویختند
بر آن تاج زرین درم ریختند.
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بی دستگاه .
فراوان سپاه است با او بهم
سلیح بزرگی و گنج و درم .
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم .
ز دروازه ٔ شهر تا بارگاه
درم بود و اسب و غلام و سپاه .
همیشه تا بود اندر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی تر از درم دینار.
از او رسید به تو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید بال .
از گهر گرد کردن به فَخَم
نه شکر چید هیچکس نه درم .
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآنست که با من نه درم ماند و نه زر.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .
بیفکندم درم از بهر دینار
کنون بی هر دوان ماندم بتیمار.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). به بازارها درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 375). نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بود و ده هزار درم سیم گرمابه . (تاریخ بیهقی ص 375). نام رضا علیه السلام بر درم و دینار و طراز جامه ها نبشتند. (تاریخ بیهقی ص 137). از غزنین نامه ای ... رسید که جمله خزاین دینار و درم ... به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی باقی نمانده از اسباب خلاف . (تاریخ بیهقی ). امیر... گفت اسبی ... خیلتاش را باید داد و پنجهزار درم . (تاریخ بیهقی ). بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی . (تاریخ بیهقی ). هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل ... بودی . (تاریخ بیهقی ).
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب .
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم .
ز بهر خور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم .
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم .
دل تو زآنکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است .
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر بسخت مکاس .
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده ست دین را درم .
ز نوکیسه مکن هرگز درم وام
که رسوائی و جنگ آرد سرانجام .
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان .
به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند؟ گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 67). یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبویی ماهی به یک درم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 67). مزدوری صیادان کردی و هر روز نیم درم مزد می ستد. (قصص الانبیاء ص 168). بر جهان بر این جملت ... خراج نهاد. کشتهای غله بوم ، از یک گری زمین ، خراج یک درم سیم نقره . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یحیی بن خالد را بگرفت و او را هزار هزار درم سیم مصادره بکرد. (مجمل التواریخ والقصص ). درمها به خط پهلوی و نام امرای عرب در عرب سکه می شده نه به خط عبرانی . (مجمل التواریخ والقصص ص 304).
ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ سیم
سپید و روشن و گردون چو کلبه ٔ ضراب .
لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
کنون به عوض صله خاطر من آشوب است
کنون بجای درم در کف من آزار است .
نام والقاب تو کز لوح بقا محو مباد
زینت چهره ٔ دینار و جمال درم است .
درم از کف او به نزع اندر است .
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
وقت بیاید که روارو زنند
سکه ٔ ما بر درمی نو زنند.
یک درم است آنچه بدو بنده ای
یک نفس است آنچه بدو زنده ای .
بیا تا این نفسهای حواس را و درمهای گلبرگ انفاس را نثار کنیم . (کتاب المعارف ). آنرا که درد چشم است نیم درمسنگ داروی چشم پیش اوصد هزار درم میارزد. (مجالس سبعه ص 97).
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان .
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد برمیزنند.
او را تو به ده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی .
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای .
درم داران عالم را کرم نیست
کرم داران عالم رادرم نیست .
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست .
گفت مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی ). درمی چند در میان داشت . (گلستان سعدی ).
درم در جهان بهر خوش خوردن است
نه از بهر زیر زمین کردن است .
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
حاتم طائی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست درم گو مباش .
بیا که خرقه ٔ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی بنام من درمی .
بخور و عود من باشد درمنه
چنین باشد کسی کو رادرم نه .
فردا که به نامه ٔ سیه درنگری
یوسف که به ده درم فروشی چه خری .
من آنم که آمد به بذل درم
سمر در جهان نام معن از کرم .
اًجادة؛ بخشیدن کسی را درم . (از منتهی الارب ). أطلس ؛ درم بی نقش . (دهار). نبهرج ؛ درم ناسره . (دهار). تجوّز؛ قبول کردن درمها را با آنکه مغشوش بودند. (از منتهی الارب ). رد؛ درم نفایه . (دهار). رَوبَج ؛ درم خرد سبک . (منتهی الارب ). زائف ، زیف ؛ درم نبهره . (دهار)، درم ناسره . صَلحفة؛ برگردانیدن درمها را. صَیرف ؛ درم سره کننده . ضَریجی ، قِسّی ؛ درم ناسره . (از منتهی الارب ). طازجة؛ درم در دست و درست زر. عین ؛ درم نقد. (دهار). قَفلة؛ درم باسنگ . مِجول ؛ درم صحیح . (منتهی الارب ). مدرهم ، وراق ؛ مرد بسیاردرم . (دهار). مَسیح ؛ درم ساده ٔ بی نقش . ناض ّ؛ درم و دینار که عین گردد بعد از آنکه متاع باشد. نَض ّ؛ درم و دینار نقد شده ، یا عام است . (منتهی الارب ). نسیئة؛ درم در تأخیر. نقد؛ درم درست . (دهار). وَضَح ؛ درم درست و سره . (منتهی الارب ).
- بدره ٔ درم ؛ بدره ٔ پول . کیسه ٔ پول :
ز دینار و از بدره های درم
ز دیبا و از گوهران بیش و کم .
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
- بی درم ؛ فقیر. تهیدست . تنگدست :
شود بی درم شاه بیدادگر
تهیدست را نیست زور و هنر.
چوسود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم .
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن .
- درم بدره ؛ بدره ٔدرم . انبان و کیسه ٔ پول :
بیاورد گنجور خورشیدچهر
درم بدره ها پیش بوزرجمهر.
- درم بر هم نهادن ؛ انباشتن درم بر روی هم و خرج نکردن آن :
گشاده ستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن بر هم نهاده ستی مگر بنْهی درم بر هم .
- درم خسروانی ؛ نوعی از زر رایج بوده است . (از برهان ) :
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تابد هرشب به گنبد دوار.
رجوع به خسروانی شود.
- درم دیرمدار ؛ درمی که دیر زمانی در جریان باشد و دست به دست بگردد چنانکه یمکن آنکه چنین درمی را خرج کند بار دیگر به دست خود او افتد. درمی که دیر زمانی در جریان باشد. رجوع به دیرمدار در ردیف خود شود.
- درم روئین ؛درم که از روی ساخته باشند :
گر نیست مست مغزت بشناسی
زرّ مجرد از درم روئین .
- درم شرعی ؛ پول نقره ای که سه ماشه و چهار جو وزن آن باشد و وسعت آن بقدری بود که در کف دست مرد متوسط آب گیرد. (ناظم الاطباء).
- درم قلب ؛ درم تقلبی و مغشوش . درم ناسره :
لفظ مزور که عبارت نمود
بر درم قلب خط خوش چه سود.
- فراخ درم ؛ دارای درم کافی و بسیار. مرفه و آسوده خاطر :
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم .
- کم درم ؛ کم پول . فقیر. بی چیز :
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست .
- گنج درم ؛ مخزن و خزانه ٔ درم :
ز دینار و دیباو تاج و کمر
ز گنج درم هم ز گنج گهر.
|| به اندازه ٔ یک درم .
- درم درم ؛ لکه لکه .قطعه قطعه . گل گل . هر پرتو آفتاب به اندازه ٔ درم :
ماربینی که نسخه ٔ ارمست
آفتاب اندر او درم درمست .
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ،در وصف حصن ماربین ).
- درم درم بریدن ؛ گرد گرد بریدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). حلقه حلقه بریدن . بریدن قطعه هایی که به اندازه ٔ یک درم باشد: بگیرند گزر ده من و پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آنرا درم درم ببرند و در دیگی سنگین کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ترب را چون درم درم ببرند و یک روز بنهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پولک :
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش .
|| کنایه از گل سفید. (از ناظم الاطباء). || برگ گل . گلبرگ که به اندازه و رنگ درم باشد، چون گلبرگهای شکوفه ٔ بادام وغیره :
در باغ به نوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است .
|| روشنی های آفتاب میان سایه ها :
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته .
|| مقیاس وزن . وزنی معادل شش دانگ و هر دانگ معادل دو قیراط. (ناظم الاطباء). در اوزان ، پنجاه یک چارک است و از این رو در بعضی نواحی چارک را که ده سیر است یعنی 160 مثقال «پنجاه » گویند و پنج سیر را که 80 مثقال است «بیست و پنج » خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بسنگ درم هر یکی شست من
ززرّ و ز گوهر یکی کرگدن .
عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی . (تاریخ بیهقی ). از حکیمی پرسید چه مقدار طعام باید خورد؟ گفت صد درم کفایتست . (گلستان سعدی ).
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
نَواة؛ پنج درم . (منتهی الارب ). || فلس ماهی . پشیزه ٔ ماهی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درهای بحر چرخ و درمهای حوت آن
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب .
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب .
نه چون ماهی درونسو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درونسو از گهر کانش .
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است .