خاکسار
لغتنامه دهخدا
خاکسار. (ص مرکب ) بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است .(برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
آنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
|| کنایه از چیزی گردآلود است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
گفت ویحک چه کس توانی بود
اینچنین خاکسار و خون آلود.
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود.
|| مردم افتاده . درویش . نامراد. خوار. ذلیل :
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند.
بدو گفت کای ریمن خاکسار
چه کژی بکار آوریدی چو مار.
همی آرزو رزم شیران کنی
مرا خاکسار دو کیهان کنی .
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
سالار خانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست . (تاریخ بیهقی ).
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خاکسارم .
هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت
خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی .
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام .
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند.
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ خاکسار کند.
خاکساران بخاک سیر شوند
زیردستان بدست زیر شوند.
... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده . (گلستان ).
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.
ای قطره ٔ منی سر بیچارگی بنه
کابلیس را غرور منی خاکسار کرد.
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند.
|| غریب . (غیاث اللغات ). || آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند. (برهان قاطع).
آنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
|| کنایه از چیزی گردآلود است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
گفت ویحک چه کس توانی بود
اینچنین خاکسار و خون آلود.
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود.
|| مردم افتاده . درویش . نامراد. خوار. ذلیل :
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند.
بدو گفت کای ریمن خاکسار
چه کژی بکار آوریدی چو مار.
همی آرزو رزم شیران کنی
مرا خاکسار دو کیهان کنی .
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
سالار خانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست . (تاریخ بیهقی ).
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خاکسارم .
هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت
خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی .
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام .
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند.
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ خاکسار کند.
خاکساران بخاک سیر شوند
زیردستان بدست زیر شوند.
... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده . (گلستان ).
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.
ای قطره ٔ منی سر بیچارگی بنه
کابلیس را غرور منی خاکسار کرد.
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند.
|| غریب . (غیاث اللغات ). || آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند. (برهان قاطع).